در آرزوی شهادت : دلارام - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

بلاگ نویسان راهی سرزمین نور

جمعه 86 فروردین 3 ساعت 4:22 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

(اگر مایلید کاملا در جریان سفر وبلاگ نویسان قرار بگیرید،لطفا از پست دعوتنامه شروع به خوندن کنید.)

هویزه ،هدایت ، فکه ، غربت

یکشنبه

هویزه :شهـیـد علم الهدی

عشق اینجا اوج پیدا می کند .....قطره اینجا کار دریا میکند

از حسین علم الهدی شروع میکنم.

اسم او نیز بیانگر آن است که به ارباب حسین ع اقتدا نموده بود.

حسیـــن،پرچم هدایت

هر جا که حسین علم الهدی حضور دارد ،ندای او نیز که از عمق وجودش بر می خیزد به گوش می رسد که می گوید حسین (ع) پرچم هدایت است.

و یادآور این حدیث می گردد:

ان الحسیـــن ،مصبـاح الهـدی و سفیـنه النـجاه

حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است.

و او بود که حسینی زندگی کرد و حسینی وار به دیار ابدی رفت.

داستان شهادت حسین علم الهدی، دانشجوی 22 ساله

62 تا نیرو داشت که اکثرا دانشجوی دانشگاههای مختلف ایران بودند و از این 62 نفر، 22 نفرشون اسلحه نداشتند ،کلا 3 قبضه آرپی جی داشتند که 2 تاش کار نمی کرد.با این وجود در دشت هویزه بدون وجود خاکریز و مانعی برای سنگر گرفتن ،شجاعانه و حسینی وار برای جلوگیری از بهم پیوستن 2 لشکر عراق مردانه مبارزه کردند و در آخر با لب های خشک و تشنه تن به تن به شهادت رسیدند.

و پس از شهادتشان نیروهای بعثی یزیدی ،با شنی های تانک هایشان بدن های آنان را با خاک یکی کردند وتا 2 سال نیز پیکرهای مطهرشان در صحرای هویزه غریب و تنها جا مانده بود شاید تنها زایرشان نسیمی بود که گاهی از آنجا می گذشت...

نگفته نماند پس از دو سال که پیکرهایشان تشییع شد مادر شهید علم الهدی گفته بودند که پسرم را در قتلگاهش به خاک بسپارید که اکنون نیز زیارتگاه زایران دشت هویزه شده است.

مادر شهید علم الهدی نیز خود تا اخر جنگ در خط مقدم پشت جبهه حضور داشت ،کمک های مردمی جمع آوری می کرد و جبهه ها را یاری می نمود و پس از وفاتش او را نیز در کنار مرقد فرزندش به خاک سپردند.

روستای هویزه را عراقی ها با خاک یکسان نمودند ،خانه های مردم را ویران کرده و مردم آن منطقه را فجیعانه از زن و مرد پیر و جوان و کودک به شهادت رساندند.

خلاصه بگویم:

هویزه ، هدایت ، شجاعت ، شهامت ، مبارزه ، شهادت ، کربلا .....

چنگ دل آهنگ دلکش می زند ..........ناله عشق است و آتش می زند

فکه:

خیلی با کلاس بود .آخر کلاس. توی فکه با لبخند اطراف رو نگاه می کردم.انگار که اومده بودم مهمانی و دنبال میزبا ن ها می گشتم. توی معبر که راه می رفتم دو طرف رو سیم خاردارها کشیده بودند .مین ها رو اون طرف سیم خاردار به چشم می تونستی ببینی .بعد کنار سیم خاردارها رو 2 جور تزیین کرده بودند :1-پرچم های یا حسین (ع) و یا ابالفضل العباس (ع) و یا مهدی ادرکنی و 2- تابلوهای حامل پیام ها وشعرهای عاشورایی.

آخر معبر هم ختم می شد به یک محوطه گرد مانند که دور تا دورش پرچم های یا حسین (ع) و یا ابالفضل العباس (ع) به چشم می آمد و قتلگاه 120 شهید تفحص شده بود.

 

 

توی راه یک نقطه ای رو تابلو زده بودند که محل شهادت شهید سید مرتضی آوینی

همش چهره شهید آوینی جلوی چشمم بود وقتی که رفته بود روی مین و خونی بود .چه لبخندی بر لبانش نقش بسته بود ،اطراف رو نگاه می کرد گویا باورش نمی شد به آرزوی همیشگیش رسیده و شایدم دنبال آقا می گشت.... حس می کردم که هنوز شهید آوینی داره با لبخند ما رو نگاه می کنه.

توی تمام مناطق گفته شده ((انا انزلناه خوندن )) از زبانم نمی افتاد که اتفاقا یکی از دوستان هم پیشنهاد دادن که یک سوره دیگه بخون که برای شهدا تنوع بشه لااقل.

از فکه غریب تا آسمان راهی نبود .نسیمی که مرتب می وزید از عمق جانم عبور می کرد.

فکه هنوز پر از پیکرهای مطهر شهداست ،سکوت ،آرامش،غربت ،امید و....همه در فکه نهفته است.

ما دیدیم و حس کردیم و گفتیم اما خدا قسمتتون کنه که شنیدن کی بود مانند دیدن...

آرامشی گرفتم که تا کنون برام نظیر نداشته است.

از وقتی که به شهر و دیار خودم برگشتم توی وجودم دعواست.

جام تنگه.هر چی میگم برو اونطرف تر گوش نمیده.همش خودم رو دارم به درو دیوار این قفس می زنم.

هی می خوام از گلوم پر بگیرم و بیام بیرون اما نمیشه .این جان و جسم انگار بدجوری به هم چسبیدندو من این وسط دارم خفه میشم.

پلاکم رو به گردنم می اندازم.

کربلای جبهه ها یادش بخیـــــــــر

خیلی شاد و آرومم ،فقط جام تنگ شده ،می خواهم پر بکشم.

به یــاد شهـدا صلـوات (اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم والعن اعدایهم اجمعین)

یا علی ع حیــــــــــــدر مدد

  شرحش با دل

 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    پلاک در بلاگ

    جمعه 86 فروردین 3 ساعت 4:19 عصر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    پرده بالا رفت و دیدم هست و نیست ...راستی نا دیدنی ها دیدنی است

    شلمچه ، راز طلاییه

    شنبه:25/12/85

    شلمچه ،خیلی با حال بود!

    وارد که می شدیم تقریبا از توی یک معبر کانال مانند باید رد می شدیم .دو طرف معبر پر از مین های مختلف و هشت پری و غیره بود .صدای توپ و تانک وغیره در فضا پیچیده شده بود.حس م کردم زمان جنگه و توی جبهه ام.

    صدای هواپیما من رو یاد دوران کودکی ام انداخت که در پادگانی شبیه به دوکوهه در اهواز مستقر بودیم و هواپیماهای عراق هفته ای چند بار روی سر ساختمانها رژه می رفتند و مادر هایمان بچه ها رو با شنیدن صدای آژیر بغل می گرفتند و چندین طبقه به حال دو پایین می آمدند.

     حال خوشی داشتم....

    وارد صحرای شلمچه که شدم روبروی کانال بقعه ای ساخته اند جای قدمگاه حضرت رضا (ع) .بر طبق روایات وارده زمانی که حضرت رضا (ع) به سمت خراسان حرکت می کردند راه خود را از مسیری انتخاب می نمایند که از شلمچه بگذرد ...در شلمچه توقف می کنند مشتی از خاک را برداشته و می بویند و می فرمایند در این مکان عده ای از یاران ما در خون خود می غلتند.........

    از شلمجه تا کربلا 2 ساعت راه است.

    3/1 شهدای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس را ما در شلمچه داده ایم.در عملیات کربلای 4 و کربلای 5 .

    با خودم که خلوت کردم یاد تک تک پدران شهید دوستانم افتادم.مادرم می گفتند شب های عملیات روح معنوی جبهه بر خانواده رزمنده ها نیز حاکم بود و مراسم ها و دعاها داشتیم و بعد از هر عملیات در اهواز ما خانواده ها منتظر بودیم تا ببینیم این بار کدام یک باید .... راهی شهر خود شویم ...تک تک اسم شهدای شلمچه که پدرم سفارش کرده بودند را آوردم و سلام او را نیز به شهدا رساندم.

    خلاصه حرفها زدیم و حاجتها را مطرح کردیم ....تا خدا چه خواهد....

    و هرگز نسیم سبک و آرام شلمچه را فراموش نخواهم کرد.روی زمین شلمچه نشسته بودم اما بدون اغراق حس می کردم بین زمین و آسمان هستم ....روحم سبک شده بود و نسیمی آرام صورتم را نوازش می کرد .آرامشی که داشتم را جز در حرم مولا حسین (ع) جایی دیگر تجربه نکردم.

    راز طلاییه

    خیلی عجیب بود.جدا از گروه شدم.همه اش سرگردان بودم.نمی دانستم چه کنم.چندین بار یک مسیر را می رفتم و دور می زدم و بر میگشتم .اصلا نتوانستم آرام بگیرم.انگار باید دنبال چیزی میگشتم اما نمی دونستم چی؟

    اصلا نتونستم آرام بگیرم.

    فقط چند دقیقه ای در نزدیکی هیاتی که مداحشان می خواند و بقیه سینه می زدند رفنم و نشستم.

    طلاییه خاکش طلا بود.........کاش فریاد زده بودم: آآآآآآی شهداااااا........ ما رو هم طلایی کنید.

    سردار باقر زاده در کربلا تفعلی به قرآن می زنند که آیه<< فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی>> می آید .و در طلاییه هم زمانی که به قرآن تفعل می زنند همین آیه می آید.

    بنابراین دعوتت کردند و قسمتت شد و رفتی ، با کفش روی خاک های آغشته به خون شهدا راه نری تازه حتی ممکنه زیر پات لاله ای هم آرمیده باشه.

    یـا حـسیـــــن (ع) ، سالار شهیدان



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    بلاگ در پلاک

    جمعه 86 فروردین 3 ساعت 4:0 عصر

    بسم رب الشهدا و الصدیقین

    دوکوهه ،مدینه

    زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.

    خیلی وقت پیشا قبل از پاکسازی  مناطق جنگی با خانواده رفته بودم مناطق عملیاتی،اون زمانی که دبستانی بودم و رفتیم طرفای همون شلمچه بود اگه اشتباه نکنم با برادرم و خواهرم سر یک مینی کاتیوشای عمل نکرده که نصفش هنوز توی زمین بود  داشتیم دعوا می کردیم که کی درش بیاره و ببره نشون بابا بده !
    که پدر دیدو به دادمون رسید!

    یا وقتی که توی سنگرهایی می رفتیم که هنوز پر از پوکه بود و بوی رزمنده ها رو می داد .

    و دفعه بعدی هم بود ....

    اما با کاروان های راهیان نور اولین بار بود که به مناطق جنگی رفتم و بگم که فعلا هم اگر چه دلم می خواست اما قصدش رو نداشتم و فقط و فقط به دعوت خودشون بود که توفیق سفر شامل حالم شد.

    رخصتی تا ترک این هستی کنیم ....بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم

    با خودم عهد کرده بودم توی این سفر گریه نکنم یا خیلی کم گریه کنم.از تهران وقتی عزم سفر کردم گفتم شهدا من دارم میام که دستم رو بگیرید .بهم روحیه بدید .واسه گریه زاری نمیام.میخوام روحیه ام عوض شه.این غم و غصه ام از بین بره.

    ساعت 9 صبح جمعه وارد دو کوهه که شدم خیلی پر روحیه و شاد بودم .با لبخند این طرف و آن طرف رو نگاه می کردم و می گفتم یعنی این من هستم اومدم باورم نمیشه .من که نمی خواستم بیام. خودتون منو آوردین.

    رفتم جدا از برنامه گروق واسه خودم برنامه چیدم.تانک و نفر بر ها رو چک می کردم.قایق ها رو نگاه می کردم.یاد شهدا می کردم که اینجا آمال و آرزوهاشون رو هم میگذاشتن و هم بر میداشتند و می رفتند خط مقدم.میگذاشتند آرزوهای دنیایی رو اگر چه بوی خدایی هم داشت و بر می داشتن آرزو و عشق ناب الهی رو.

    رفتم توی حسینیه حاج همت .همه جا رو خوب نگاه کردم.اینجا شهدا نفس کشیدن ،آسمونی ها ،منم دارم نفس می کشم.درو دیوار و سقف و کف رو نگاه می کنم .صداهاشون توی گوشمه.یکی به سجده رفته.یکی در حال قنوته .یکی دو زانو نشسته و رو به قبله خیره شده .یکی ....

    منه دیده بان هم قلبم عین گنجشکی که هنوز بلد نیست با پرهای کوچکی که تازه درآورده چطوری باید پر بزنه دارم همه رو نگاه می کنم.

    دنبال حاج همت می گشتم .خدایی جای عکسش توی حسینیه خالی بود.من که ندیدم.

    اما نگاهش من رو وا داشت سرم رو پایین بندازم و حتی یک گوشه قایم بشم.

    می دونی چرا؟

    یاد اون روز افتادم که توی دانشگاه شریف ،میخواستن فرشته های هادی و گمنام خدا رو به خاک بسپارند برای اینکه دست بیچاره ها رو بگیرند و پرواز یادشون بدهند اما اونها چی کار کردند ؟ از روی جهالت و یا از روی عمد .هر دو گروه یک عمل رو انجام دادند .

    پیکرهای مطهر روی دست ها می چرخید .قبر ها و خاک له له (lah lah ) میزدند برای در آغوش گرفتن گلهای پرپر صحرای عشق.

    اما نا آزاده ها چه کردند ...

    حیف که زمین اجازه صحبت ندارد. حیف که آسمان فعلا باید صبوری کند.

    کاش گفته بودم شهدا حاج همت شرمنده ایم به خدا.اما...بگذریم...

    آمدم از حسینیه بیرون.دم در یک شهید گمنام هم نشسته و ناظره. باز انا انزلناه خوندم.

    سوار اتوبوس شده بودیم که حرکت کنیم ،که یک دفعه یادم اومد موبایلم رو زدم توی سنگر صلواتی که شارز بشه ،پیاد شدم بدو بدو رفتم دم سنگر که کنار حسینیه حاج همت بود.

    تو این فاصله رفت و برگشت یه گروه از خواهران زایر شهدا دم در حسینیه جمع شده بودند و روحانی کاروانشون داشت براشون صحبت می کرد می گفت :(مضمون صحبت هاشون)

    چشمهای همت خیلی زیبا بود خانومش بهش گفته بود ابراهیم چشمات خیلی زیباست خدا رو تو رو از چشمات می بره.بعد گفت می دونید راز زیبایی چشمهای همت چی بود؟

    اول اینکه به نامحرم نگاه نمی کرد و دوم اینکه از خوف خدا در دل شب گریه می کرد و اشک می ریخت.

    شب آخرم باز برگشتیم دوکوهه...

    اون شب به این فکر می کردم که چرا دو کوهه من رو یاد مدینه می اندازد.خواهرها و برادر های زایر شهدا رو که می دیدم توی محوطه همش ناخودآگاه ذهنم سمت مدینه می رفت و زایرهای مدینه النبی (ص)....

    همش این شعر توی ذهنم تداعی میشد،دوکوهه مهد گلهایی چه گلهایی همه پرپر....هنوز نمیدونم چرا؟؟

    بعد رفتیم خرمشهر و در مسجد جامع خرمشهر نماز خوندیم...

    و شب هم در معراج شهدای لشکر 31 عاشورا

    اینم از عنایات شهدا به کاروان ما

    بعد از کلی وقت 2-3 روز بود که یک شهید تفحص کرده بودند.و در ضمن به هر کاروانی هم اجازه ورود نمی دادند.

    اما این شهید بزرگوار ما رو پذیرفت و از طرفی با این کرامتی که بر ما روا داشتند رسالت ما رو هم سنگین تر کردند.

    حال و هوای آن اتاق کوچک نورانی بماند.

    از روضه ها و حرفهای زده شده...از دعوتهای مکرر که از خانوم فاطمه زهرا (س) و آقا مهدی اباصالح برای نشریف فرماییشان به مجلس می شد ...از اینکه دست هامون رو دادیم به هم که اگه دست یکیمون رو گرفتند دست یقیه رو هم بگیرند ....و از پیکر شهید که جلوی چشم ما گذاشته بودند......

    از عهد و پیمانهایی که بستیم و درد دل هایی که کردیم....

     یا زهرا (س)

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    دعوتنامه

    پنج شنبه 86 فروردین 2 ساعت 1:49 عصر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    نه!دیگه عاشق نمیشم-چیه عاشقی-دردسر داره-آخرشم که چی-یک لحظه غفلت-یک عمر بی معشوقی!

    اما به قول بچه ها گفتنی:روی قلبم نوشتم ورود ممنوع-عشق آمد و گفت:من بی سواتم!!

    گفتم:بدون اجازه؟ گفت :ببین این آخریشه...

    گفت: بیا دعوتنامه جنوب

    گفتم :کی؟ من؟؟! من نه ، قصدش رو ندارم ...من و چه به این حرفا ، حداقل الان نه ، گفت: تو بیااین

    آخریشه.

    گفتم :یعنی چی؟خودشون دعوت کردن؟اگه آخریشه پس برگشتی توش نیست؛یعنی خلاص میشم؟

    گفت:حالا آخرش معلوم میشه با دست پر، بر میگردی یا با دست پر ، پر می کشی؛اما بدون این هم آخرشه هم آخریشه.

    یـــا علــــــــی ع



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    (4)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    شنبه 85 بهمن 28 ساعت 4:21 عصر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده

    (4)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    یکشنبه 29/4/1382

    امروز صبح رفتیم زیارت دوره ، اول رفتیم کوه احد که محل جنگ احد می باشد.

    قبرستان شهدای احد هم در همانجا واقع بود.روی کوه احد عکس انداختم ....

    پاورقی:در زمان جنگ احد هنگامی که حضرت حمزه سید الشهدا ،عموی پیامبر ص توسط غلام هند جگر خوار، خواهر ابوسفیان، به شهادت رسید ،پس از جنگ هنگامی که عمه پیامبر اکرم ص (الهی همه عالم فدای یک تار موی پیامبر ص بشه) خواستند جنازه مطهر برادرشون حمزه را ببینند ،حضرت پیامبر ص روی جنازه عمو پارچه ای انداختند تا عمه بزرگوارشان جراحات وارده و شکافته شدن بدن و غیره را نببینند .....حالا بیاین بریم کربلا ،عصر عاشورا .....خدایا این قوم با دل خواهر امام حسین علیه السلام چه کردند؟یاد یک دختر سه ساله و سر بابا هم اینجا خالیه..... عاشقه مولا حسینی اگه خودت خوندی ،خودت گریه کردی ..........فدای مظلومیتت یا حسین (ع)

    بعد رفتیم مساجد سبعه .

    مساجد حضرت امام علی ع ،حضرت زهرا س،سلمان،ابوبکر،عمرو مسجد فتح...

    در 3 مسجد اول نماز خواندیم.مسجد حضرت زهرا س درش را بتون گرفته اند و مردم و شیعیان پشت در توی پیاده رو نماز تحیت و حاجت می خوانندو مسجدامام علی ع را دور تا دور نرده کشیده اند و حتی به آن نزدیک هم نمی توان شد.تحیت هر دو را در پیاده رو خواندیم.

    مسجد فتح هم بود که آنجا هم نماز خواندیم.

    بعد رفتیم مسجد ذو قبلتین و بعد هم مسجد قبا.

    بعد هم برگشتیم هتل ،نماز و ناهار و بعد هم حرم.

    ریز نو یس:

    مساجد سبعه: که تعدادشان کمتر از 7 تاست اما به مساجد سبعه معروف است.بعد از پیامبر ص در محل جنگ احزاب بنا گردیده است.مساجد :(مساجد حضرت امام علی ع ،حضرت فتطمه زهرا س،جناب سلمان ، مسجد فتح ،ابوبکر و عمر)

    مسجد ذو قبلتین:در این مسجد بود که قبله تغییر یافت و مومنین که به طرف قبله مسجد الاقصی نماز می خواندند ،موظف شدند از آن پس به سمت کعبه نماز بگزارند.

    مسجد مباهله:در محل این مسجد پیامبر ص همراه با اهل بیت عصمت و طهارت برای مباهله با نصاری نجران آمدند.

    مسجد قبا:اولین مسجدی که بر اساس تقوا ،توسط پیامبر اکرم ص در مدینه ساخته شد،مسجد قبا بود.

     

    دوشنبه 30/4/1382

    امروز صبح رفتیم مسجد مناهله .اما درش بسته بود .بعدا نماز تحیتش را خواندم.

    مسجد مناهله همان مکان و مسجدی هست که پیامبرص با حضرت زهرا س وحسینین ع و حضرت امام علی ع با یهودیان روبرو شدند و قرار شد هر دو گروه قسم بخورند و نفرین کنند تا حقانیت گروه حق از طرف خدا معلوم شود و وقتی سران یهودیان و زنان و مردانشان چهراهای نورانی آل عبا را دیدند جا زدند و ادامه ندادند چون هلاکت خود را قطعی می دانستند...

    خیلی خسته بودم ، دیگه حرم نرفتم،تا ساعت 11 خوابیدم.

    بعد از ظهر هم فکر کنم رفتم حرم.

    امروز عصر رفتیم مزرعه شیعیان مدینه واقع در جنوب غربی مدینه.

    هنوز درختها و نخل هایی که حضرت امام علی ع با دستان مبارکشان کاشته وآبیاری کرده اند،پس از قرنها سبزو جاودانه اند و متعلقند به شیعیان غریب مدینه....غریب همچون مولایشان علی ع.

    شیعیان مدینه اجازه هیچ فعالیتی که منجر به پیشرفت اقتصادیشان گردد ندارند.حق مغازه زدن و غیره ...هیچ...

    اکثرا از نظر مالی تنگدستند ودر جنوب غربی مدینه ساکن اند.

    اگر رفتید مدینه برایشان مفاتیح ببرید به عنوان هدیه و مهر و تسبیح حضرت امام حسین ع ...

    خدا شاهده که پامون رو توی مزرعه که گذاشتیم و توی مسجد و محل، روحمان تازه شد.

    مثل خودمان وضو می گرفتند ،نماز مغرب و عشا رو در مسجد پشت سر شیخشان خواندیم ،هر دو را با هم ....خدایی صفایی داشت...

    بعد از چند روز جدایی و بین غریبه ها و بعضا عده از دشمن ها بودن، حس می کردم دوباره با آشنا ها و هم وطنانم هستم...

    اصلا چهره های شیعیان مدینه ،چهره های متفاوتی بود.نورانی و پر از عشق و مهر مولا علی ع .

    تا نروید و نبینید به عمق سخن پی نخواهید برد.

    با لیلا بعد از نماز به کتابخانه شان رفتیم و با چند تا از بچه ها هم عکس انداختیم...

    (اگر اسکنر دردسترسم بود حتما عکس مزرعه و شیخ شیعیان و نمایی از مسجد و شیعیان رو در وبلاگ می گذاشتم.)

    امشب هم رفتیم پشت بقیع، یک گروه دانش آموزی پسر آمده بودند روز آخرشان بود و داشتند می رفتند مکه.مداحشون خیلی قشنگ می خواند.

    ما هم نشستیم و گوش کردیم.بعد از اتمام مراسمشان یک سری از آنها شکلات پخش می کردند. امشب دیر به هتل رفتیم و ساعت 1:30 خوابیدیم.

     

    توجه: اگر شیعه امام علی ع هستی ، یا علی ع از زبونت نیفتد.

    ملت مولامون خیلی غریبه .

    به ایران نگاه نکنید که این همه شیعه دارد ،پاتون رو که از ایران بگذارید بیرون تازه می فهمید غربت آقا چی بوده که سر توی چاه می کردند.

    آقا ،خانم ،توی شهری زندگی کنی ،مردمش سلامت نمیکنند ،نکنند....... اما جواب سلامت رو هم ندهند.

    تو رو خدا یک کم به این موضوع فکر کنید .خودتون رو بگذارید جای مولا یک لحظه،اگر از قصه بمیریم هم کمه به خدا...........دیگه قضیه مدینه و کوچه رو نمیگم که براش مردن کمه ، همین که قلبت سنگین باشه و ذره ذره بسوزی شاید مرهمی شد برات.خدا لعنتشون کنه ....

    چرا میگید صبر ایوب.....از این به بعد بگید صبر علی ع

    به خدا اجحافه ....از این به بعد بگید صبر علی ع....بعضی وقتها هم بگید صبر مهدی عج

    به خدا مولامون غریب بود ،خودمون هم غریبیم ، ما که مهم نیستیم اما، مهدی فاطمه س هم خیلی غریبه .......امان از غربت.

    دعا برای فرج .......

    اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان ارواحنا الفداه

    الهی امین

    التماس دعا.....یا علی ع حیـــــــــــــدر مدد

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    (3)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    جمعه 85 بهمن 27 ساعت 12:33 عصر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده

     

    (3)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    جمعه 27/4/1382

    امروز صبح به حرم پیامبرص رفتیم.یعنی اول نماز صبح را در مسجد النبی ص خواندیم و بعد صبحانه در هتل ودوباره رفتیم حرم. اما چون امروز بچه ها طولش دادند و دیر حاضر شدند و از آن طرف هم نماز جمعه بود،فقط نیم ساعت اتونستم در محل اصحاب صفه نماز بخوانم..

    نمازی که در این محل وارداست گفته شده ، خوب است که 4 تا دو رکعت هدیه به 4 فرشته مقرب (عزراییل و میکاییل و اسرافیل و جبراییل) خوانده شو.د


    و 2 رکعت هم هدیه به اصحاب صفه :(اصحاب پیامبرص که از مکه به مدینه هجرت کردند به دلیل آزار و اذیتی که مشرکین مکه به آنها می رساندند و چون در مدینه جا و مکانی نداشتند در سکویی نزدیک مسجد النبی ص ساکن شدند که اکنون نیز قسمتی از مسجد النبی ص است و به سکوی اصحاب صفه معروف است.)

    بعدش بچه ها رو گم کردم و رفتم و پشت بقیع ،اول پشت درب اصلی زیارتنامه حضرت زهرا س و چهار امام معصوم سلام الله علیهم اجمعین را خواندم و بعد همانجا پشت در نشستم و شروع به صحبت با امام هایم کردم و بعد هم واکمنم را روشن کردم و برای خودم به هق هق افتادم....آنقدر که سرم درد گرفته بود.اما با صدای آرام ،اینجا باید آرام گریه کنی ،هق هق آرام،حتی گریه شیعیان علی ع و فاطمه س نیز ممنوع است از همان زمان که به گریه های حضرت فاطمه زهرا س خرده گرفتند ....

    مثل بچه هایی شده بودم که از مادرشان چیزی می خواهند خیلی برایشان مهم است،در عین حال نمی دانند می دهد یا نه ...

    اما من حس میکردم که خانم حواسشان به ما هست اما باز هم من بیشتر می خواهم...

    بعدش بلند شدم از روی نقشه قبرستان بقیع ،همه قبر ها رو پیدا کردم و یکی یکی زیارتنامه هایشان رو خواندم.حدود 1:30 ساعت طول کشید.

    قبور امام ها و حضرت عباس عموی پیامبر ص و فاطمه بنت اسد س مادر امام علی ع یک طرف.....دختران پیامبر ص یک طرف و جلوتر همسران پیامبر ص و در آخر امام البنین س ،همسر امام علی ع و مادر حضرت عباس ع و عاتکه و صفیه عمه ای پیامبر در طرف دیگر...

    و البته برادران امام علی ع و ابراهیم فرزند پیامبر ص و ... همه در قبرستان بقیع هستند.

     

    عاتکه ،  صفیه ، ام البنین (س) 

     

    نمایی کلی از قسمتی از قبرستان  بقیع

     

    ماجرای ابرهیم فرزند رسول خدا ص را شنیده ای؟

    روزی حضرت امام حسین ع و فرزند گرامی رسول خدا ص ،ابراهیم بر روی زانوهای پیامبر بوده اند که از طرف خدا از پیامبر ص خواسته شد بین آن دو یکی را انتخاب کند و دیگری در تقدیر است که از این دنیا رخت بر بندد. پیامبر اکرم ص ،غم فاطمه س را نمی تواند ببیند،بنابراین ابراهیم رفت ...

    حضرت امام حسین علیه السلام را از خدا خواستند.......و کربلای حسینی اش دین محمدی ص را تا ابد زنده نگه داشت. .

    جدا عجب حالی داشتم.

    بعد هم که تمام شد ،ایستادم به نماز زیارت حضرت فاطمه س و امامان معصوم ع ،اما هر کسی که رد میشد میگفت: اینجا نماز نخوانید.

    پرسیدم گفتند چون سنی ها بد میدانند نماز خواندن پشت بقیع را، باید توی حرم و مسجد النبی ص نماز های وارده را بخوانید..

    بقیع، دل را آتش می زند...

    بقیع، دل را آرام آرام می سوازند .....دل چو سوزد خانه دلبر شود

    عجب غربت و غریبی دارد .

    یک مشت خاک ساکت تنها

    آسمان بالای سرش هنوز غمگین است.

    آسمانش غبار آلود است.

    ته رنگش قرمز و نیلی است.

    سکوت،سکوت،سکوت.

    همه اش غربت،غربت ،غربت.

    اینها را با چشم دیدم ،حقیقت داشت.

    ای خاک بقیع حرف بزن،سکوت بس است ،سکوت مکن.

    از بیت الاحزان فاطمه س سخنی بگو....وای وای.......

    بغض آنچنان گلویم را تا شب گرفته بود که شام نتوانستم بخورم.

    فقط به خاطر بقیع مدینه.

    بعد از بقیع برگشتم هتل برای صرف ناهار ....

    رفتم پایین با دختر عمه ام تماس گرفتم .او با کاروان دانشجویی دانشگاهشان دو روز زودتر از من به مدینه آمده بود.خواستم تماس بگیرم که تازه دوستانم رسیدند.

    پس از آن رفتیم خرید .این خرید واقعا سخت و مسخره است.کمرم داشت می شکست.چیزی هم نتوانستم بخرم.فقط 2 تا ساعت ، 1 چفیه و 7 تسبیح.

    (در روایت است که زایر خانه خدا اگر حتی شده برای خانواده خود و دوستان ریگ های بیابان را به سوغات بیاورد ،سوغاتی سفر حج ثواب فراوان دارد.)

    شنبه 28/4/1382

    امروز صبح ساعت 3:45 بیدار شدم .نماز را رفتیم حرم یعنی مسجد النبی ص خواندیم و الان هم برگشتم که صبحانه را بخوریم.و دوباره به حرم برویم .اما ایندفعه انشالله ساعت 7:30 حرم هستیم.

    ادامه خاطرات امروز، در دفتر خاطراتم ثبت نشده ....

    ر یز نو یس : هر روز بعد از ظهر، جلسه داشتیم که توسط روحانی محترم کاروان برگزار می شد و مسایل اخلاقی و دینی مطرح می شد و مسایلی هم در مورد خودشهر های مقدس مکه ومدینه و مطالبی در مورد انجام اعمال عمره مفرده.

    ادامه در پست بعدی انشالله ...التماس دعا ....یا علی ع غریب مدینه، مدد




  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    (2)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    چهارشنبه 85 بهمن 25 ساعت 2:39 عصر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    (2)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    پنج شنبه 26/4/1382

    برای نماز صبح ساعت 3:45 بلند شدم ،لیلا را هم خواستم صدا کنم که دیدم خودش بیدار شده .رفتم اتاق روبرو در زدم، دیدم نیلوفر اینها هم بیدار شدند.خلاصه همه با هم رفتیم مسجد النبی ص .نماز صبح رو به جماعت خواندیم و رفتیم پشت بقیع ،اما بازهم پایین پله ها !

    ایندفعه چرا خدا ...؟؟؟؟؟؟؟

    آخه بعد از نماز 2 ساعت فقط آقایون می توانند بروند و خانم ها اجازه ندارند از پله ها بروند بالا.

    درهای بقیع را باز می کنند و میت هم دفن میکنند، البته یک میت هم داشتند دفن می کردند.

    با بچه ها پایین پله ها نشستیم و روحانی کاروان شروع به دعا خواندن کرد.

    اما من از فرط خستگی فقط می توانستم سرم رو با دستم نگه دارم .

    به دوستانم گفتم بچه ها من می خواهم بروم هتل و استراحت کنم.مریم هم مثل من بود و با هم رفتیم. اما اون 2 تا دوستمون ماندند که البته بعد هم راه رو گم کرده بودند و ظاهرا 45 دقیقه دنبال هتل می گشتند.

    آمدم هتل و 2 ساعت خوابیدم .بعد صبحانه خوردم و وضو گرفتم و با بچه ها ساعت 8 رفتیم حرم.

    این عربها همیشه جاهل اند. طوری که اگر اسلام از عربستان ظهور نمی کرد هنوز هم دخترانشان را زنده به گور می کردند و هیچ کسی هم نبود که بگوید بای ذنب قتلت !

    خلاصه فقط از ساعت 7:30 تا 11 خانوم ها می توانند وارد مسجد شوند یعنی اون قسمت حرم پیامبر ص و خانه حضرت زهرا س . این تقسیم بندی نا عادلانشون واقعا مسخره است.

    تازه قسمت منبر پیامبر ص و ستون توبه هم توی قسمت مردونه هست و فقط یک تیکه اش رو میتوانستیم زیارت کنیم.همینجا از خدا می خواهم امام زمان عج زودتر ظهور کنند و عدالت واقعی را برقرار کنند در همه جا و در همه موارد.

    با خانم هایی که انجا مسوول بودند انگلیسی صحبت کردم و ازآنها در مورد حرم همه چیز رو البته در حدی که می دانستند پرسیدم. بیشتر می خواستم ببینم نظر اینها چطوری است. فقط می گفتند اتاق خالیه اینجا ،در اشاره به خانه مطهر پیامبر اعظم ص ،اعتقاداتشون بود دیگه ،حالا بحثی روی این قسمت ندارم الان.

    خانه پیامبر ص، خانه حضرت زهرا س ،ستون توبه ،منبرو محراب و روضه ....

    روضه همانجایی است که پیامبر در موردش فرمودند:من بین بیتی و منبری روضه من ریاض الجنه...............بین خانه و منبرم باغی است از باغهای بهشت.

    که بعد ها از امام های دیگر روایت شده که ممکن است خانم حضرت زهرا س در این مکان به خاک سپرده شده باشند.

    تازه در زمانی که برای زیارت خانم ها تعیین کرده اند به جز قسمتی از حرم پیامبر ص و خانه حضرت زهراس و سکوی اصحاب صفه، بقیه همه در قسمت مردانه است.

    نماز و دعا در روضه مطهره ثواب دارد و روایت داریم که مستجاب میشه دعاها .انشالله

    قسمت اصلیش که پشت پرده در قسمت مردونه بود و فقط یک تیکش توی قسمت خانم ها بود ،اندازه یک نفر که به نماز بایستد البته یک ردیف یک نفره.انجا برای هر کسی که به نظرم میرسید نماز حاجت خواندم و دعا کردم.

    اما به هر حال من فکر میکنم این باغ اینقدر بزرگ هست که از لج این عربها از زیر پرده رد شود و به خانم ها فیضش برسد که مطمینا انشالله می رسد........

    بعدم که امدند ما را بیرون کردند و به ان قسمت مسجد که برای خانم هاست رفتیم. که از حرم دوراست فقط مسجد است.

    به خواندن قرآن مشغول شدم تا اینکه اذان ظهر را گفتند و نماز خواندیم.

    بعد هم آمدیم هتل ناهار و فعلا تا همینجا.....

    امشب رفتیم پشت قبرستان بقیع برای دعای کمیل.البته گفته بودند نروید برنامه نیست .اما ما تصمیم گرفتیم برویم و خودمان دعا را بخوانیم.(عربها اجازه تجمع ایرانیان را به خصوص نمی دهند مخصوصا پشت بقیع.)

    اما وقتی رسیدیم یک مداحی به نام آقای خاکسار بود و یک عالمه جمعیت .ما هم نشستیم و تازه شروع شد.

    وای خدای من! عجب دعای کمیلی بود پشت بقیع ..پایین پله ها ...شب و سکوت و .....روضه حضرت زهراس .

    جای همه خالی .محشر بود.هرگز این شب را فراموش نخواهم کرد.

    ادامه در پست بعدی انشالله

    التماس دعا

    یا علی حیـــــــــــــــــــــــــــــدر ع مددی

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    (1)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    سه شنبه 85 بهمن 24 ساعت 9:47 عصر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    (1)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

    تمامی این نوشته ها را از روی دفتر خاطراتم بر صفحات وبلاگ منتقل کرده ام.

    این خاطرات مربوط به تیرو مرداد 1382 می باشد.زمانی که ترم چهارم دانشجویی را به پایان رسانده بودم.

    چهارشنبه 25/4/1382

    امروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم.ساکم را بسته بودم و همه وسایلم حاضر و آماده بود.خانواده هم آماده شده بودند و همه با هم به سمت فرودگاه مهرآباد حرکت کردیم.

    لحظه خداحافظی نزدیکتر می شد و من دلشوره عجیبی داشتم.کلی با خودم کلنجار رفتم که گریه نکنم و آخر هم موفق شدم.

    با پدر و مادرم خداحافظی کردم و بعد هم خواهر و برادرها...با هر کدوم 20 بار خداحافظی کردم .طوری شده بود که اطرافیان نگاهشان از ما برداشته نمی شد.

    بعد از تمام شدن خداحافظی ها رفتم به طرف سالن دوم ،برادرم فیلم می گرفت و من هم بدم نمی آمد و هی برای دوربین دست تکان میدادم.از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه به برادرم نگاه می کردم ،تا آنکه دیگر آنقدر دور شدم که آنها را نمی دیدم.

    ساعت 10:30 صبح است و من همچنان با همسفریهایم و در واقع هم دانشگاهی هایم در سالن انتظار نشسته ایم.

    ساعت 12:15 ظهر است و هواپیما در حال بلند شدن از باند فرودگاه است.

    ساعت 1:30 به وقت عربستان و 3 به وقت تهران است که ما وارد فرودگاه جده شدیم.

    وضو گرفتیم .نماز را خواندیم، سوار اتوبوس ها شدیم و حال راهی مدینه هستیم.

    عربستان جدا همانگونه است که تصورش را می کردم.

    فقط صحرا و کوه و بیابان و شن و تپه و ماسه.

    اما زیباست. من خوشم می اید.در آن کلی حرف نهفته است.توی همین بیابان های برهوت کلی زیبایی را میتوان پیدا کرد.

    خلاصه هر چه گشتم خورشیدرا پیدا نکردم.

    اصلا اینجا انگار آسمونش هم یه جور دیگه است.

    ساعت 6 بعد از ظهر است و اتوبوس ها در استراحتگاه ساسکو توقف کرده اند.

    وای خدای من آخه الان چه وقت شام خوردن است.نماز را خواندیم دوباره سوار شدیم و دیگر کمتر از دو ساعت تا مدینه مانده است.

    یکی از بچه ها کاستی را به روحانی کاروان داد و او هم به راننده.

    آی مردم ، آی مردم علی ع ، از دنیا تو ن سیره

    آی مردم ،آی مردم علی ع ، بی زهرا س میمیره ...

    صدای گریه بچه ها بلند شده و من همچنان مات و مبهوتم.

    و در راه مدینه...

    بلند شدم کاستی را دست به دست چرخاندیم و به روحانی رساندیم.حالا صدای نوارخودم را میشنوم.

    مادر خوب و مهربون .....غمها رو از چشام بخون

    من التماست میکنم .....یه شب دیگه پیشم بمون

    و باز هم صدای گریه بچه ها ، اما من ....

    وارد شهر مدینه شدیم.ساعت حدود 9:30 می باشد.گلدسته های حرم پیامبر صلی الله علیه واله را میبینم.

    وایسا بشمارم.1_2_3_4_5_6....بله 6 تاست.اتوبوس نگه داشت.

    اولین کسی که پباده شد من هستم.خدای من عجب ذوقی در دلم هست.وارد هتل شدیم.

    تلویزیون های هتل جابه جای مختلف حرم مطهر را نشان میدهد و همرا با آن زمزمه میکند....مدینه شهر پیغمبر ص....

    باز هم بعضی از بچه ها گریه می کنند و من همچنان به تماشا ایستاده ام.

    هتل تا مسجد النبی ص 2 خیابان بیشتر فاصله نداشت و پیاده تا حیاط شاید حدود 5 دقیقه میشد.

    به اتاقها رفتیم.من و لیلا یک اتاق و مریم و نیلوفر هم ،هم اتاقی شدند.

    غسل زیارت ،وضو .من لیلا نیلوفر و مریم ، به طرف حرم پیامبر ص حرکت کردیم.

    وارد حیات مسجد النبی که شدم (در حرم پیامبرص که گفتند بسته است) ازحیاط مثل این بچه های بی ادب پس از سلام دادن به رسول الله ص آنهم به حالت دو تقریبا دنبال بقیع می گشتم.هر کس را میدیدم میگفتم ببخشید ،حاج آقا حاج خانوم ،بقیع کجاست؟

    آنقدر تند تند راه رفتم که نیلوفرو مریم عقب ماندند. من ولیلا همراه هم به طرف بقیع می دویدیم.همچین که رسیدم و آخرین سوال را پرسیدم آنچنان توی ذوقم خورد ،تازه فهمیدم دارم چیکار میکنم.برای رفتن به پشت پنجره ها باید از دو ردیف پله بالا رفت که شبها درش رو می بندند و خلاصه اون موقع ساعت 11:30 بود و در هم بسته .از همانجا زیارت مختصری کردیم.گروه گروه ایرانیهای عاشق پشت بقیع پایین پله هانشسته بودند و هر گروهی یک مداح داشت.خلاصه اون شب با لیلا برگشتیم به هتل.

    ادامه انشالله در پست بعدی

    التماس دعا

    یا علی ع مددی

      



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    فدای مظلومیتت یا حسین ع

    دوشنبه 85 بهمن 2 ساعت 10:12 عصر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده

    سلام بر امام مظلوم

    سلام بر سیدوسالار شهیدان

    سلام بر آبرومند نزد خدا

    سلام بر سید جوانان بهشت

    سلام بر شاه بی سپاه

    سلام بر مهمانی  که دعوتش کردند اما بر او شمشیر کشیدند

    سلام بر او که شهید شش ماهه در راه الله داد

    سلام بر او که دختر سه ساله اش در راه الله فدا شد

    سلام بر فرزند عزیز و جگر گوشه و نور چشمان رسول خدا حضرت محمد ین عبدالله صلی الله علیه واله، رحمه للعالمین

    سلام بر فرزند علی مظلوم و فاطمه مظلومه

    سلام بر خون خدا

    بابی و انت و امی و نفسی یا حسین ع

    فدای مظلومیتت یا حسین ع

     

    این الطالب بدم المقتول بکربلا

    السلام علیک یا مولای یا اباصالح المهدی

    عزیز علی ان اری الخلق ولا تری

    الا که هستی مایی خدا کند بیایی

    التماس دعا در این ایام

    یا حق ...یا علی ع

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ساعت 3 وارد سالن همایش شدم.

    دیدم که 5 تا از آقایون پشت یک میز نشسته بودند بالا روی سن ویکی هم به عنوان مجری پشت تریبون ایستاده بود.

    4 تا شون خیلی کم سن و سال بودند که گفتند اینها کسانی هستند که اصل طرح رو دادند و به اصطلاح هیات موسس بودند.

    اگر چه از نظر اصل بحث یعنی معرفی مجمع به طور کامل مجلس چندان پرباری نبود اما در همین حد که تبادل نظری بین بچه های مثبت اکثرا حزب اللهی شد خیلی جالب و قابل تامل بود.

    هر سوالی رو که بچه ها می پرسیدند 50% جواب به این ارجاع داده می شد که برید مرامنامه مجمع رو بخونید!

    ما هم سوال داشتیم خوب، اما نپرسیدیم به دلیل اینکه جواب سوالم این بود که برم اساسنامه و مرامنامه مجمع رو که توی سایت هست بخونم  

    حالا سایت اونجا کجا بود اطلاع ندارم!


    قرار شد در ماه آتی انتخاباتی برای تعیین اعضای هیات مدیره مجمع انجام شود و برای نامزدی در این انتخابات به سایت مجمع مراجعه بفرمایید.

    در حاشیه

    آقای شیرازی مدیر محترم سرور بلاگفا اعتراض کردند که چرا همش از سرور پارسی بلاگ تعریف میکنید و آقای فخری رو بیشتر از بقیه آقایون تحویل گرفتید.

    آقای ابوترابی مسوول محترم سرور پرشن بلاگ طرفای ساعت 4 وارد جلسه شدند و حضار با صلواتی به ایشون خیر مقدم گقتند.

    آقای منتظر که بزرگ جلسه بودند با لباس رزم و مسلح وارد شده بودند و تاکید کردند که اگه کسی بخواد غیر خودی بازی در بیاره عینک خودشون رو می شکنند البته شیشه اش رو فقط

    یکی از برادرها سوالی پرسیدند که به اشتباه لپی در متن سوال از کلمه (توهم توطیه) استفاده فرمودند که همونجا در جا ،توسط بزرگواران، ایشون به شدت سرکوب شدند و چند نوع برچسب به ایشون چسبانده شد اما ایشون هم کم نگداشتند و مقابل به مثل فرمودند.

    و خلاصه ساعتی چند از ما خنده و از آقایون دعوا بود

    و البته خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است!

    سوال ایشون یک قسمتش سوال بنده هم بود و خواستم که با تاکید بیشتری سوال رو بپرسم اما دیدم که اوضاع پسه! و فایده نداره،کار به جایی کشید که وبلاگ هاشون رو به رخ هم کشیدند و باز در آخر تاکید کردند که بعد از مراسم منتظر می مانند برای ادامه بحث.

    سوالم این بود که به جز حالا خوندن اساسنامه ،شفاها توضیح بدهند که این مجمع زیر نظر چه شخص یا اشخاصی است که قابل اعتماد تر باشند و تعهد بدهند در قبال بعضی مسایل به خصوص برای خانم ها این مساله مهم تره و اینکه اصلا تعریف اعضای موسس و پیشنهاد دهنده از وبلاگ نویس مسلمان چیه که تعریف خاص و کامل و جامعی ارایه داده نشد.

    ولی به هر حال ما این صنف از دوستان رو به دلایل ایمانی قبول داریم  و جلو می ریم با مجمع تا انشالله به آن چه که باید باشد برسیم ، اگر چه در این اول راه خیلی کاستی ها بود حتی از نظر معرفی اولیه مجمع.(میدونم الان میخونم دوباره مرامنامه رو! )

    عرض کردم در اول متن که کم سن و سال ،اما خدایی خوب قضاوت کنیم، همون آقای کم سن (که یک بار هم میکروفن اشتباها توی چشمشون رفت) بهتر از بزرگترهاشون مجلس رو اداره می کردند و جواب هاشون هم بهتر بود.

    یکی از خواهران هم در بین دعوا بر لزوم جنگ اینترنتی که آقای منتظر فرموده بودند تاکید کردند و بعد اون برادرمون که توطیه می خواست بکنه! با خواهرمون هم درگیر شدند و با کنایه گفتند  که خیلی ممنون که به من یاد دادید چی کار باید بکنم و گفتید که در نت چه خبره!

    اون خانم هم رشتشون رو گفتند و گفتند دانشگاه سراسری می خونند و اینجا بود که اسم و رسم به دردت می خوره توی دعوا یرای رجز خوندن دیگه !

    من خواستم بگم چرا باید جنگ مستقیم اینترنتی بکنیم که برامون هم درگیری ایجاد بشود و هم خیلی از وقتمان هم صرف دعواهای اینترنتی بشود ،ما باید غیر مستقیم وارد جنگ بشیم تا سریعتر و کامل تر به اهدافمون دست پیدا کنیم.

    اما خوبــــــــــــــــــ ،نگفتم چون که دیدم دیگه فایده ای نداره و فعلا حضار سنگر گرفتنه اندو چند نفری هم وارد جنگ های چریکی شده اند.

    تبصره:در جلسه بعدی اولا از حضور افراد بزرگتری هم در پشت میز استفاده شود،دوما لطفا جبهه گیری نکنید. همه وبلاگ نویس های حاضر در جلسه مسلمان هستند و قرار است در یک زمینه واحد و با یک دشمن واحد مبارزه کنیم و البته آن طرز برخورد فقط به خاطر پرسیدن سوال و آن رجز خوانی و تعریف از خود کردن ها و بد صحبت کردن ها اصلا شایسته بچه های مومن مذهبی استشهادی با خدای خدا ترس نیست...

     

    البته راستیاتش این ها همه  از یک ساعت هم کمی کمتر وقت گرفت و در کل مجلس خوب و دوستانه ای بود.اول مجلس هم که از شهدا و جبهه و خاطرات جبهه و غیره صحبت شده بود که بنده سعادت حضور نداشتم.

    ازخوبی هاش هم این بود که با دوستان جدیدی آشنا شدیم .

    و انشالله که مجمع در اهداف خود که مهم هم هست و مورد تایید موفق باشد .

    اصل مطالب گفته شده رو هم نمیگم چون خودتون باید تشریف می آوردید و من فقط مسایل در حاشیه رو نوشتم همونطور که گفته بودم.

    از چند خبرگزاری هم تشریف آورده بودند و در آخر اسامی سرور ها به ترتیب حروف الفبا خوانده شد و از تشریف فرمایی مسوولین تشکر شد.

    فقط از آقایون پذیرایی کردند و پذیراییشون از خانم ها نامرتب بود.(چون اولین جلسه بود می بخشیم!)

    لطفا نگید چرا این ها رو نوشتی ،خوب جلسه مجمع باید بهتر و جامع تر و با سطحی برتر برگزار شود .

    انشالله در آینده

    یا علی حیـــــــــــــــــــــدر ع مددی

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]

    <   <<   11   12   13   14      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]