(1)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

(1)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

سه شنبه 85 بهمن 24 ساعت 9:47 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

(1)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

تمامی این نوشته ها را از روی دفتر خاطراتم بر صفحات وبلاگ منتقل کرده ام.

این خاطرات مربوط به تیرو مرداد 1382 می باشد.زمانی که ترم چهارم دانشجویی را به پایان رسانده بودم.

چهارشنبه 25/4/1382

امروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم.ساکم را بسته بودم و همه وسایلم حاضر و آماده بود.خانواده هم آماده شده بودند و همه با هم به سمت فرودگاه مهرآباد حرکت کردیم.

لحظه خداحافظی نزدیکتر می شد و من دلشوره عجیبی داشتم.کلی با خودم کلنجار رفتم که گریه نکنم و آخر هم موفق شدم.

با پدر و مادرم خداحافظی کردم و بعد هم خواهر و برادرها...با هر کدوم 20 بار خداحافظی کردم .طوری شده بود که اطرافیان نگاهشان از ما برداشته نمی شد.

بعد از تمام شدن خداحافظی ها رفتم به طرف سالن دوم ،برادرم فیلم می گرفت و من هم بدم نمی آمد و هی برای دوربین دست تکان میدادم.از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه به برادرم نگاه می کردم ،تا آنکه دیگر آنقدر دور شدم که آنها را نمی دیدم.

ساعت 10:30 صبح است و من همچنان با همسفریهایم و در واقع هم دانشگاهی هایم در سالن انتظار نشسته ایم.

ساعت 12:15 ظهر است و هواپیما در حال بلند شدن از باند فرودگاه است.

ساعت 1:30 به وقت عربستان و 3 به وقت تهران است که ما وارد فرودگاه جده شدیم.

وضو گرفتیم .نماز را خواندیم، سوار اتوبوس ها شدیم و حال راهی مدینه هستیم.

عربستان جدا همانگونه است که تصورش را می کردم.

فقط صحرا و کوه و بیابان و شن و تپه و ماسه.

اما زیباست. من خوشم می اید.در آن کلی حرف نهفته است.توی همین بیابان های برهوت کلی زیبایی را میتوان پیدا کرد.

خلاصه هر چه گشتم خورشیدرا پیدا نکردم.

اصلا اینجا انگار آسمونش هم یه جور دیگه است.

ساعت 6 بعد از ظهر است و اتوبوس ها در استراحتگاه ساسکو توقف کرده اند.

وای خدای من آخه الان چه وقت شام خوردن است.نماز را خواندیم دوباره سوار شدیم و دیگر کمتر از دو ساعت تا مدینه مانده است.

یکی از بچه ها کاستی را به روحانی کاروان داد و او هم به راننده.

آی مردم ، آی مردم علی ع ، از دنیا تو ن سیره

آی مردم ،آی مردم علی ع ، بی زهرا س میمیره ...

صدای گریه بچه ها بلند شده و من همچنان مات و مبهوتم.

و در راه مدینه...

بلند شدم کاستی را دست به دست چرخاندیم و به روحانی رساندیم.حالا صدای نوارخودم را میشنوم.

مادر خوب و مهربون .....غمها رو از چشام بخون

من التماست میکنم .....یه شب دیگه پیشم بمون

و باز هم صدای گریه بچه ها ، اما من ....

وارد شهر مدینه شدیم.ساعت حدود 9:30 می باشد.گلدسته های حرم پیامبر صلی الله علیه واله را میبینم.

وایسا بشمارم.1_2_3_4_5_6....بله 6 تاست.اتوبوس نگه داشت.

اولین کسی که پباده شد من هستم.خدای من عجب ذوقی در دلم هست.وارد هتل شدیم.

تلویزیون های هتل جابه جای مختلف حرم مطهر را نشان میدهد و همرا با آن زمزمه میکند....مدینه شهر پیغمبر ص....

باز هم بعضی از بچه ها گریه می کنند و من همچنان به تماشا ایستاده ام.

هتل تا مسجد النبی ص 2 خیابان بیشتر فاصله نداشت و پیاده تا حیاط شاید حدود 5 دقیقه میشد.

به اتاقها رفتیم.من و لیلا یک اتاق و مریم و نیلوفر هم ،هم اتاقی شدند.

غسل زیارت ،وضو .من لیلا نیلوفر و مریم ، به طرف حرم پیامبر ص حرکت کردیم.

وارد حیات مسجد النبی که شدم (در حرم پیامبرص که گفتند بسته است) ازحیاط مثل این بچه های بی ادب پس از سلام دادن به رسول الله ص آنهم به حالت دو تقریبا دنبال بقیع می گشتم.هر کس را میدیدم میگفتم ببخشید ،حاج آقا حاج خانوم ،بقیع کجاست؟

آنقدر تند تند راه رفتم که نیلوفرو مریم عقب ماندند. من ولیلا همراه هم به طرف بقیع می دویدیم.همچین که رسیدم و آخرین سوال را پرسیدم آنچنان توی ذوقم خورد ،تازه فهمیدم دارم چیکار میکنم.برای رفتن به پشت پنجره ها باید از دو ردیف پله بالا رفت که شبها درش رو می بندند و خلاصه اون موقع ساعت 11:30 بود و در هم بسته .از همانجا زیارت مختصری کردیم.گروه گروه ایرانیهای عاشق پشت بقیع پایین پله هانشسته بودند و هر گروهی یک مداح داشت.خلاصه اون شب با لیلا برگشتیم به هتل.

ادامه انشالله در پست بعدی

التماس دعا

یا علی ع مددی

  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]