بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیدة، فاطمة الزهراء
حادثه تروریستی در زاهدان...
در اثر انفجاری که پنجشنبه شب، در شهر زاهدان استان سیستان بلوچستان در مسجد امیرالمومنین (ع) رخ داد، عده ای از هموطنانمان شهید و مجروح شدند.
اگر ببینی که دوستانی که با هم بزرگ شده اید و عمری با هم بوده اید، یکی یکی جلوی چشمانت پرپر می شوند چه حسی خواهی داشت؟
اگر بچه های بی گناه به دست فاسقان، به خاک و خون کشیده شوند و کاری از دستت برنیاید با کدام روحیه به زندگی ادامه خواهی داد؟
پنجشنبه 7 خرداد 1388، در مسجد امیرالمومنین (ع)، فردی که به خود مواد منفجره بسته بود وارد مسجد شد و درست زیر گنبد مسجد در بین مردم مومن و عزادار و محب اهل بیت، خود را به درک واصل کرد و عدهای را به خاک و خون کشید. پس از انفجار درگیری هایی نیز در سطح شهر دیده می شد.
خبرها حاکی است که 24 نفر از جوانان شیعه در این حادثه شهید و حدود 80 نفر مجروح شدند. برای دیدن اسامی شهدا و خبرهای تکمیلی اینجا کلیک کنید.
سال هاست که جوانان شیعه سیستانی، در چنین اقدامات تروریستی به شهادت می رسند، اما از رسانه ها خبری در این باره منتشر نمی شود.
در استان سیستان و بلوچستان، مدام عملیات های تروریستی توسط گروه وهابیت شکل میگیرد و روز به روز فعالیت این فرقه گمراه و دروغین در حال گسترش است.
نکته قابل تامل اینجاست که چرا نیروی انتظامی یک شهر واقع دریک استان مرزی کشور، باید آنقدر توانمند و مجهز و سازمان یافته نباشد که بتواند جلوی اقدامات تروریستی فرقه وهابیت را بگیرد؟
فعالیت و تبلیغات این گروه به نحوی است که بعضی از جوانان سنی را تحت تاثیر قرار داده است و از طرفی جوانان شیعه نیز صبرشان لبریز شده و به این می اندیشند که مقابل به مثل کنند و انتقام خون بی گناهان را با عملیات شهادت طلبانه بگیرند، اگر هم تا کنون صبر کرده اند فقط به خاطر ولایت پذیری آنهاست.
با توجه به بیانات مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای در گذشته و بیانات اخیر ایشان در جمع مردم کردستان مبنی بر اتحاد بین سنی و شیعه، آیا این بی توجهی مسوولین ذی ربط در جهت ایجاد وحدت بین سنی و شیعه است؟
آیا وقت آن نرسیده که مسوولین به طور جدی تر چاره ای بندیشند و جدیتر و مصرتر برای ایجاد امنیت در این استان و در شهر مرکزی آن، نیرو بسیج کنند؟
درد دل مردم شهر زاهدان و جوانان مومنش این است که چرا رسانه ها از کشتار مردم شیعه لبنان می گویند، و از مردم سنی فلسطین حمایت میکنند، اما حتی در انتشار خبر شهادت پی در پی مردم زاهدان کوتاهی می کنند؟
آیا امنیت ایران به وجود امنیت در استان های مرزی ارتباط مستقیم ندارد؟
آیا امنیت ایران به خاطر از جان گذشتگی و ایثار و ایستادگی جوانان مومن در شهرهای مرزی کشور نیست؟
ضمن عرض تسلیت شهادت جوانان مظلوم به پیشگاه حضرت مهدی (عج)، که غم سالهای طولانی غربت شیعه را بر دل مبارکش دارد، این پست جهت اطلاع رسانی از وضعیت شهر زاهدان و مظلومیت مردم مومن آن شهر درج گردید..
متن پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
حادثه خونین تروریستی در زاهدان که به شهادت جمعی و مجروح شدن جمع بیشتری از ارادتمندان به اهل بیت نبوت در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها انجامید، موجب تاسف و تاثر و نگرانی فراوان اینجانب گردید.
تعرض به جان مردم مومنی که برای عبادت خداوند و عرض ارادت به اهل بیت علیهم السلام در خانه خدا گرد آمدهاند، جنایت بزرگی است که خداوند مرتکبان و مسببان آن را نخواهد بخشید: "و من یقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه ".
مباشران این جنایت اگرچه ممکن است بر اثر عصبیت و جهل مرتکب این گناه بزرگ شده باشند؛ لیکن نمیتوان تردید کرد که دست طراحان سیاسی برخی قدرتهای مداخلهگر و دستگاههای جاسوسی آنان نیز به خون بیگناهان این حادثه خونین آلوده است.
ایجاد فتنه و آشوب و برادرکشی میان مسلمانان در کشورهای این منطقه و در کشور عزیز ما یکی از هدفهای همیشگی دشمنان جمهوری اسلامی بوده و تنها با هوشیاری مردم و پیگیری مسئولان میتوان جلو این خباثت و رذالت سیاسی را گرفت.
لازم است، مردم مومن و بیدار زاهدان و دیگر شهرها در آن استان و همه جای کشور توجه کافی به توطئه دشمنان داشته باشند و با حفظ یکپارچگی و وحدت اسلامی و ملی، دشمنان ایران و اسلام را ناکام سازند.
لازم است، علما و معتمدان اهل تسنن در آن استان مواضع قاطع خود را در بیزاری از مفسدانی که به نام دفاع از اهل سنت دست به چنین جنایاتی میزنند، بار دیگر صریحا ابراز نموده، مردم را از کید و مکر دشمن آگاه سازند و نیز لازم است علما و متنفذان شیعه همگان را از نیت شوم دشمنان که ایجاد کینههای مذهبی و قومی است مطلع ساخته از واکنشهای نسنجیده و عصبی جلوگیری نمایند.
مسئولان و ماموران امنیتی و سیاسی باید با هوشیاری و جدیت از امنیت عموم مردم مسلمان پاسداری نموده، عاملان این جنایت را به پنجه عدالت بسپرند.
اینجانب به خانوادههای داغدار، همدردی و تسلیت خود را معروض داشته، علو درجات برای شهیدان و شفای عاجل برای مجروحان از خداوند متعال مسئلت مینمایم.
سیدعلی خامنهای
8 خرداد 1388 ،4 جمادی الثانی 1430
جوانان مومن و ولایت مدار اقصی نقاط ایران و شهر زاهدان، با توجه به خواست حضرت آقا مبنی بر هوشیاری برای جلوگیری از این رذالت های سیاسی، آیا وقت آن نیست که در جهت برقراری امنیت در این مناطق چاره ای بیاندیشیم؟
و همچنین خواستار رسیدگی جدی مسوولین و بالاخص نیروی انتظامی و سپاه پاسداران، برای ایجاد امنیت در شهر زاهدان و تلاش آنها برای پایان دادن به حملات و اقدامات تروریستی علیه مردم مظلوم آن شهر، هستیم.
یا علی (ع)، مدد
بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیدة المظلومة، فاطمة الزهراء
سید محمد جهان آرا کیست؟
تولد و کودکی
به سال 1333 در خانوادهای مستضعف، مسلمان، متعهد و دردکشیده در خرمشهر متولد شد. پایبندی خانواده او (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث گردید که از همان کودکی عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت.
فعالیتهای سیاسی – مذهبی
شهید جهانآرا از شرکت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. واز همان زمان مبارزه جدی او علیه طاغوت آغاز شد. در سال 1348 – در سن 15 سالگی – تحت تاثیر جنبش اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همراه عدهای از دوستان فعال مسجدیاش وارد مبارزات سیاسی شد. ابتدا به برپایی جلسات تدریس و تفسیر قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنکه در مبارزات انجمنهای اسلامی دانشآموزان نیز شرکتی فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزبالله خرمشهر درآمد. افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء کردند و در آن متعهد شدند که تحت رهبری حضرت امام خمینی(ره) تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ کوششی دریغ نکرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نکنند. بعد از آن، برای عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازی، روزه میگرفتند و به انجام عباداتشان متعهد بودند. این گروه برای انجام نبردهای چریکی، یکسری از ورزشها و آمادگیهای جسمانی را در برنامههای روزانه خود قرار داده بودند تا در ابعاد جسمانی و روحانی افرادی خود ساخته شوند. در سال 1351 این تشکل به وسیله عوامل نفوذی از سوی رژیم منحوس پهلوی شناسایی شد و شهید جهانآرا، به همراه سایر اعضای آن دستگیر گردیدند. پس از مدتی شکنجه و بازجویی در ساواک خرمشهر، سید محمد به علت سن کم به یکسال زندان محکوم و به زندان اهواز منتقل گردید. مدتی که در زندان بود در مقابل شدیدترین شکنجهها مقاومت میکرد، به همین جهت دوستانش همیشه از طرف او خاطر جمع بودند که هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد کرد. ایشان با اخلاق و رفتار پسندیده و حسن برخوردش، عدهای از زندانیان غیرسیاسی را نیز به مسیر مبارزه و سیاست کشانده بود. پس از آزادی از زندان، پرتلاشتر از گذشته به فعالیت خود ادامه داد و ساواک او را احضار و تهدید کرد تا از فعالیتهای سیاسی و اسلامی کنارهگیری کند. تهدیدی بینتیجه، که منتهی به نیمه مخفی شدن فعالیتهای او و دوستانش گردید. پس از اخذ دیپلم (در سال 1354) برای ادامه تحصیل راهی مدرسه عالی بازرگانی تبریز شد و برای شکلگیری انجمن اسلامی این مرکز دانشگاهی تلاش نمود. در این زمان در تکثیر و پخش اعلامیههای امام امت(ره) و نیز انتشار جزوهها و بیانیههای افشاگرانه علیه سیاستهای سرکوبگرانه رژیم فعالیت میکرد. در سال 1355 به دلیل ضرورتی که در تداوم جهاد مسلحانه احساس میکرد به گروه منصورون پیوست. از همین دوران بود که به دلیل ضرورتهای کار مسلحانه مکتبی، ناچار به زندگی کاملاً مخفی روی آورد. سال 1356 مامور جابجایی مقادیری سلاح از تهران به اهواز شد. در حالی که گروه توسط عوامل نفوذی ساواک شناسایی شده و گلوگاههای جاده تهران – قم توسط مامورین کمیته مشترک ضدخرابکاری کنترل میشد، وی ماهرانه خودرو حامل سلاحها را از تور ساواک عبور داد و به اهواز رساند با همین سلاحها محمد و دوستانش دست به اجرای تعدادی عملیات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب کارگران شرکت نفت در اهواز) زدند. در کنار فعالیتهای مسلحانه، امور سیاسی – تبلیغی را نیز از یاد نمیبرد و دامنه فعالیتهایش را به شهرهای تهران، قم، یزد، اصفهان و کاشان گسترش داد. در تاریخ 2/2/1357 سیدعلی جهانآرا، برادر سیدمحمد نیز توسط ساواک به شهادت میرسد.
فعالیتهای دوران انقلاب
در بهار و تابستان سال 1357 محمد تصمیم میگیرد تا به منظور گذراندن آموزش و کسب تجارب نظامی بیشتر همراه با عدهای از دوستان خود به سوریه و اردوگاههای مقاومت فلسطین برود. شهید حجتالاسلام سیدعلی اندرزگو مسئولیت اعزام سید محمد و دوستانش را عهدهدار میشود. پس از اعزام گروهی از یاران محمد و همزمان با راهی شدن خود او، کشتار مردم تهران در میدان ژاله سابق توسط رژیم صورت میگیرد که محمد را از رفتن به خارج منصرف مینماید. او تصمیم میگیرد در ایران بماند و به مبارزه در شرایط حاد آن دوران ادامه دهد. در پاییز سال 1357 در پی اعزام تانکهای ارتش رژیم شاه به خیابانهای اهواز و کشتار مردم، سید محمد و دوستانش تصمیم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهر کننده میگیرند. در یک درگیری سنگین با نیروهای زرهی رژیم، حدود 30 نفر از مزدوران و چماقداران شاهنشاهی را مجروح میکنند و سالم به مخفیگاه خویش باز میگردند. با پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و دوم بهمن 1357 سید محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر باز میگردد. تشکیل کانون فرهنگی نظامی خرمشهر به منظور حراست از دستآوردهای فرهنگی، سیاسی انقلاب اسلامی و تلاش در جهت تعمیق و گسترش آنها و جلوگیری از تحقق توطئههای عوامل بیگانه، که با طرح مساله قومیت و ملیت سعی در ایجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسیر انقلاب داشتند، شهید جهانآرا همراه عدهای از یاران خویش کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر را تشکیل داد تا با بسیج مردم و نیروهای جوان و تشکل حرکت سیاسیشان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئههای دشمنان آماده نماید. شهید جهانآرا خود مسئولیت شاخه نظامی کانون را عهدهدار گردید و با توجه به تجربیات و آگاهیهای نظامی، به آموزش برادران و سازماندهی آنان پرداخت و با عنایت به اطلاعاتی که از جنگ چریکی و شهری داشت، شهر را به چندین منطقه تقسیم کرد و مسئولیت حفاظت از هر منطقه را به عهده تیمهای مشخص نظامی گذارد که شاخه نظامی کانون به عنوان واحد اجرایی دادگاه انقلاب عمل میکرد. کانون توانست به یاری دادگاه انقلاب، عدهای از عمال حکومت نظامی و برخی از سرمایهداران بزرگ را، که عوامل مزدور بیگانه توسط آنان کمک مالی میشدند، دستگیر و به مجازات برساند. تشکیل سپاه خرمشهر و مقابله با توطئهها شهید جهانآرا در شکلگیری سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسی داشت و ابتدا مدتی مسئولیت واحد عملیات را به عهده گرفت. در آن زمان با توجه به ضعف عملکرد دولت موقت در تامین خواستههای طبیعی و اولیه مردم محروم منطقه، گروهکهای چپ و راست تلاش داشتند نظام و کل حاکمیت آنرا زیر سئوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبری آن بدبین و به مقابله با آن بکشانند. جریان منحرف و وابسته «خلق عرب» نیز به عنوان یکی از ابزارهای استکبار جهانی، در منطقه قد علم کرده بود تا برای اشاعه اهداف استکبار، با پشتیبانی حزب بعث عراق، اعلام موجودیت نماید و عملاً با طرح اختلاف شیعه و سنی، برای تجزیه خوزستان و رویارویی همه جانبه با نظام جمهوری اسلامی ایران برخیزد. شهید جهانآرا در این شرایط به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد. شهید جهانآرا با بکارگیری پاسدارن انقلاب و همکاری مردم، این آشوب را سرکوب و با عناصر فرصتطلب قاطعانه برخورد کرد و به لطف خدای تبارک و تعالی بساط این گروهک ضدانقلابی برچیده شد. از اقدامات مهم و حیاتی شهید در این زمان، تشکیل یک واحد عمرانی در سپاه بود؛ زیرا جهادسازندگی در این شهر هنوز راهاندازی نشده بود. ایشان برادران سپاه را برای حفاظت از دستآوردهای انقلاب و ایستادگی در مقابل عوامل بیگانه تشویق و ترغیب میکرد تا به خدمت و امداد برادران روستایی و عرب ساکن در نقاط مرزی که در معرض تهاجم فرهنگی عوامل بیگانه قرار داشتند، بشتابد و با کار عمرانی و فرهنگی زمینههای عدم پذیرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقویت کنند. در واقع وی دو عامل فقر و جهل را زمینه اساسی فعالیت ضدانقلاب در منطقه میدانست و با درک این مساله ضمن تکیه بر مبارزه پیگیر علیه عوامل بیگانه، به ضرورت کار فرهنگی و تامین نیازهای مردم منطقه اصرار فراوان داشت. نقش شهید در خنثیسازی کودتای نوژه شهید جهانآرا در جریان کودتاه نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حرکت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به کمک نیروهای مومن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و کشف بخشی از شبکه کودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهدهدار بود. ایشان ضمن اینکه با زیرکی و درایت در خنثی کردن این توطئه عمل میکرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند.
در سال 1358 محمد ازدواج کرد. همسر او خانم صغرا اکبرنژاد است که سالها علیه رژیم شاه جنگیده و در زندان با خاله محمد آشنا شده بود. خاله محمد زمینه آشنایی این دو را فراهم کرد. آنها مدتها با یکدیگر مراوده و همکاری انقلابی داشتند و سرانجام در سال 58 محمد به دختر جوان همرزمش پیشنهاد ازدواج داد و او پذیرفت. ازدواجشان چون دیگر همردیفان آنها در نهایت سادگی برگزار شد. و آنها زندگی صمیمانه ای را آغاز کردند. آن روزها محمد سخت درگیر مسؤولیتهایی بود که بعد از انقلاب بر شانهاش گذاشته شده بود
حماسه خونینشهر در غروب روز 31 شهریور 1359 شهر خرمشهر را زیر آتش گرفتند و مطمئن بودند که با دو گردان نیرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طریق پل ذوالفقاریه، به آبادان دسترسی پیدا کنند و در فاصله کوتاهی به اهواز رسیده و خوزستان عزیز را از کشور جمهوری اسلامی جدا نمایند. اما پیش بینی متجاوزین بعثی به هم ریخت و آنها در مقابل مقاوت دلیرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زیادی از توان نظامی خود را (بیش از دو لشکر) در این نقطه، زمین گیر کرده و 45 روز معطل شوند و در نهایت پس از عبور از دو پل کارون و بهمنشیر، آبادان را به محاصره در آورند. شهید جهان آرا در مورد یکی از صحنه های این حماسه عاشورایی می گوید: «امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می دیدیم. بچه ها توسط بی سیم شهادتنامه خود را می گفتند و یک نفر پش بی سیم یادداشت می کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه ها می خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را می زدند و پیش می آمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی جی داشتیم، با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچه ها زدند. دومی در حال عقب نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر، ... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود...» جانباز عزیز جنگ، برادر محمد نورانی در این باره می گوید: «وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می آمد. در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشورا است. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان آرا تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً متأثر شده بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را دادیم اما امام را داریم، ان شاء الله امام خمینی(ره) زنده باشد.» آنها بادست خالی در حالی که اسلحه و مهمات نداشتند و سیاست بازانی چون بنی صدر ملعون و مشاورین جنگی او معتقد بودند که خرمشهر و آبادان ارزش سیاسی – نظامی ندارد، باید زمین داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و کوچه به کوچه با مزدوران بعثی جنگیدند و به فرمان رهبر و مقتدای خود، مردانه ایستادگی کردند و با توجه به اینکه پاسداران سپاه خرمشهر کم بودند با عده ای از مردم مسلمان و مؤمن، مانع اشغال شهر شدند. تا اینکه رزمندگان، خودشان را در گروه های کوچک (در حد دسته و گردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهی این سردار دلاور اسلام علیه دشمن وارد عمل شدند. در این مرحله شهید جهان آرا با سازماندهی مناسب نیروهای سپاه و مردمی و به کارگیری به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نیروهای عراقی تنگ کرده بود. اما فشار دشمن هر روز بیشتر می شد و ادوات و تجهیزات جنگ زیادی را وارد عمل می کرد. برادری تعریف می کند: «روزهای آخر این مقاومت بود که بچهها با بی سیم به شهید جهانآرا اطلاع دادند که شهر دارد سقوط میکند. او با صلابت به آنها پیام داد که باید مواظب باشیم ایمانمان سقوط نکند.» شهید جهانآرا میگفت: «آرزو میکنم در راه آزاد کردن خونینشهر و پاک کردن این لکه از دامان جوانان شهید شوم.» او و همرزمانش با توکل به خدا، خالصانه جانفشانی کردند. در برابر دشمن ایستادند و با فرهنگ شهادتطلبی در برابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت کردند و زیر بار ذلت نرفتند و یکبار دیگر حماسه حسینی را در کربلای ایران اسلامی تکرار نمودند. سردار غلامعلی رشید در ارتباط با این حماسه به لحاظ نامی میگوید: «مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعیت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقیم داشت، بلکه در سرنوشت کلی جنگ نیز تاثیر گذاشت و باعث تاخیر حمله عراقیها به اهواز گردید و آنها نتوانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزیز شهید جهانآرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یارانش به ما آموخت که چگونه باید در برابر دشمن مردانه جنگید.»
ویژگیهای اخلاقی
شهید جهانآرا در کنار فعالیتهای گسترده نظامی، به مسئله خودسازی و جهاد با نفس و کوششهای عرفانی در جهت تقرب هرچه بیشتر به خداوند به تلاوت پیوسته قرآن، دعا و تلاش برای افزایش میزان آگاهیهای سیاسی و اجتماعی توجه ویژهای داشت. از قدرت تجزیه و تحلیل بالایی برخوردار بود و نفوذ کلام عجیبی داشت. خوش خلقی، قاطعیت، خلوص، تقوی، توکل، فداکاری، اعتماد عمیق به ولایت فقیه و حضرت امام(ره) و خستگیناپذیری از خصوصیات بارز وی بود. به برادران میگفت: «انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک امتحان الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان آن امتحان باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنهها با خلوص و شهامت، محکم بایستیم و از طولانی شدن دوران امتحان و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید افکار شرکآلود و وابستگیها، پاک و خالص میکنیم، ریشه و نهال انقلابمان عمیق و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.» در مبارزات، هیچگاه به مسیر انحرافی گام ننهاد و همیشه از محضر علما و روحانیون کسب فیض میکرد. عشق و علاقه زیادی به حضرت امام خمینی(ره) داشت و تکه کلامش این بود: من مخلص و چاکر امام هستم. از جمله سخنانش این بود که: مادامی که به خدا اتکا داریم و رهبریت بزرگی چون امام داریم، هیچ غمی نداریم.
سید محمد دارای روحیهای عرفانی بود و بسیاری از اوقات دیده میشد که در حال راز و نیاز با خدای خود است. زمانی که در زندان به سر میبرد، از نماز شب غفلت نمیکرد. تواضع و فروتنی در سید موج میزد. با وجود اینکه فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده داشت خود را یک بسیجی میدانست و در حالی که فرماندهی قاطع بود اما رابطه عاطفی و برادرانه خود را با نیروهای تحت امر حفظ کرده بود. او به تربیت کادرهای کارآمد توجه خاصی داشت و در رشد دادن نیروهای مردمی، تلاش چشمگیری نمود. صبر و استقامت، فداکاری و شهادتطلبی از خصایص بارزی بود که وجود سید را بسان شمعی در انقلاب ذوب نمود و جان شیرینش را فدای جانان کرد.
نحوه شهادت
در ساعت 30/19 دقیقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360، (بعد از عملیات ثامنالائمه) یک فروند هواپیمای سی-130 از اهواز به مقصد تهران در حرکت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانوادههایشان و مجروحین عزیز جنگ را به بیمارستانها برساند، که در منطقه کهریزک تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. از جمله شهدای این سانحه تیمسار سرلشکر شهید ولی الله فلاحی (جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سرتیپ شهید موسی نامجو (وزیر دفاع)، سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری (مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سردار سرلشکر پاسدار شهید یوسف کلاهدوز (قائم مقام فرماندهی کل سپاه) و سردار سرلشکر پاسدار شهید سید محمد علی جهانآرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند. شهید سید محمد علی جهانآرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداکاری خالصانه در سختترین شرایط، به آرزوی دیرین خود رسید و به شرف شهادت نایل آمد.
تجلیل مقام معظم رهبری از شهید محمد جهان آرا
من مایلم اینجا یادی بکنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه که صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی می کنند. (مقام معظم فرماندهی کل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران)
گوشه ای از وصیتنامه
انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک ابتلای الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان این ابتلا باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنهها با خلوص و شهامت بایستیم و از طولانی شدن این ابتلا و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید آلودگیهای شرکین و وابستگیها، پاک و خالص میکنیم، انقلابمان و حرکت امت شهیدپرور، عمیقتر و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.
بعد از او در آزادسازی خرمشهر همرزمانش گریان سرودند:
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته خون یارانت پر ثمر گشته...
التماس دعا
یا علی (ع) مدد
بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک یا فاطمة الزهراء، ایتها الصدیقة الشهیدة
مطلبی را از وبلاگ شهید ایلیا انتخاب کرده ام که امیدوارم آن را کامل بخوانید.
با خواندن خاطره او یاد فیلم آژانس شیشه ای افتادم و منعکس کردن تصور مردم جامعه ما از امکاناتی که فکر می کنند در اختیار ایثارگران و خانواده هایشان قرار دارد.
یاد تهمت هایی افتادم که در فیلم آژانس شیشه ای به آن جانباز زدند و حال آنکه او نمونه ای از هزاران جانباز بی ادعا و صبور جامعه ما بود.
بعضی بدون توجه به وجود سهمیه خانواده های اساتید دانشگاه ها وسهمیه ارگان های دولتی، فقط به سهمیه ی دانشگاهیه خانواده های شهدا و ایثارگران می اندیشند.
آیا این تبلیغات دشمن نیست که می خواهد جوانان جامعه ما قدر از جان گذشتگی آن بزرگ مردان و از خود گذشتگی و ایثار همسرانشان را ندانند؟ که اگر چنین نبود حساسیت ها فقط روی قشر رزمنده برانگیخته نمی شد.
دشمن می خواهد که ما خود را به جای آنکه همسنگر شهدا و ایثارگران بدانیم، در جبهه مخالف آنها باشیم و موضع بگیریم، حال آنکه آنان کسانی بودند که رفتند تا من و تو بمانیم و پای اجنبی به خاک پاک میهن مان باز نشود.
و حرف ها بماند که بسیار است و مجالی برای گفتنش نیست، فقط آنکه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
شب گذشته رفته بودم پارک قدم بزنم از هوای پاک بعد از بارش بارون استفاده کنم که یه صحنه ای توجه من رو به خودش جلب کرد ، مرد میانسالی که روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود به شدت سرفه میکرد و به خودش می پیچید به سرعت خودم رو بهش رسوندم
گفتم :چی شده ؟ نمی تونی نفس بکشی ؟ من یه کپسول اکسیژن تو ماشین دارم ، چند لحظه تحمل کن الان میرم میارم …
به کمک کپسول اکسیژن حالش بهتر شد و دیگه می تونست نفس بکشه
گفت :خدا خیرت بده جوون ، این ( کپسول اکسیژن ) همیشه باهاته ؟
گفتم :آره ، من آسم دارم به همین دلیل گاهی بهش احتیاج پیدا میکنم و باید همیشه همراهم باشه .
گفت : پس همدردیم
گفتم :همدردیم ؟ شما هم آسم داری ؟
گفت :آسم که … من چند سال پیش شیمیایی شدم الان هم مشکلات تنفسی دارم .گفتم : پس شما جانباز هستی ، خوب شاید یه جورایی دردمون یکی باشه اما من کجا و شما کجا …بین من و شما خیلی فاصله هست .
گفت : فاصله ؟! منظورت چیه ؟ نکنه منظورت فاصله بین نسل هاست که بعضی ها تو بوق و کرنا کردن ؟
و بدون اینکه منتظر جواب از جانب من باشه سریع دو تا پاکت از تو جیبش در آورد و به من داد و من که احساس کردم دلخور شده بدون توجه به پاکت ها و بلا درنگ جواب دادم :
ـ نه نه منظور من اصلاً این نبود . می خواستم بگم شاید دردمون یکی باشه اما درد شما دردیه که خودتون انتخابش کردین ، نشونه عشقتونه ، دردیه که مطمئناً پیش خدا اجر و پاداش داره ، شاید وقتی حالتون بد میشه بیشتر از اینکه درد بکشین لذت می برین ، اما من ….
فقط لبخند تلخ و شیرینی زد .
بارون دوباره شروع به باریدن کرد
گفت : بهتره تا سرما نخوردیم بریم خونه.گفتم : اجازه بده من برسونمت .
گفت : نه بیشتر از این باعث زحمت نمیشم ، خودم میرم .بلاخره با اصرار من قبول کرد که برسونمش . تو راه ازش خواستم که از خودش بگه که البته باز هم قبول نمیکرد اما گفت …
می گفت دو ساله که توان کار کردن نداره ، می گفت یه دختر دانشجو داره که مجبوره علاوه بر درس خوندن برای امرار معاش خانواده کار هم بکنه ، می گفت دو ساله که نتونسته اونطور که دلش میخواد به صورت دخترش نگاه کنه چون ازش خجالت میکشه ، می گفت …
رسیدیم ، وقتی خونشو بهم نشون داد انگار دنیا رو سرم خراب شد ، آخه این خونه ….
کاش اصلاً نمی رسوندمش ، کاش بهش اصرار نمی کردم ، کاش …خونشو نمیدیدم اما نه ، تا کی می خوایم چشمامونو ببندیم
تا کی؟
نا خود آگاه مصاحبه ای از علی دایی توی ذهنم تداعی شد “ در تهران یک زمین بزرگ خریداری کرده ام تا یک کارخانه لوازم ورزشی بسازم . یک خانه ( بخونید ویلا ) کوچک در لاس وگاس و در برلین هم یک خانه دارم که خودم آن را ساخته ام یک اتومبیل بیشتر ندارم ، همان مرسدس بنزی که از آلمان به ایران آورده ام ”
و آیا این شهیدان زنده یک چندم دایی برای این آب و خاک زحمت نکشیدن که حالا نباید یک چندم او از امکانات رفاهی برخوردار باشن ؟
اما اون دو تا پاکت ، در واقع دو تا نامه بود ، نامه ای از نسل سوم به نسل اول و جوابی که یکی از رزمنده سالهای جنگ به اون نامه داده بود . در روزهای آینده اونها رو هم تایپ و ارسال می کنم ، خوندنشون خالی از لطف نیست .
یا علی مددی
شادی روح شهید ایلیا صلوات
و چرا هیچکس نگفت که آن سهمیه دانشگاه اگر هست از این طرف هم همان فرزند شهید یا جانباز مسوولیتی چندین برابر دیگران در قبال خانواده خود بر دوش دارد.
چرا هیچکس نمی گوید خرج بیماری و درمان و بیمارستان این جانبازان را که باید بپردازد؟ اما هضم وجود کمک خرج تحصیل برای فرزندانشان برای بعضی سخت است، در حالی که حتی کمک خرج هم از طرف دولت و بنیاد شهید یا ایثاگر تامین می شود و دخلی به دیگر مردم ندارد و بماند که بسیاری از آنان هم به بخش مربوطه در دانشگاهها،به خاطر رفتار بد کارمندان، یا حرف مردم مراجعه نمی کنند و بماند درد دل های بسیار خانواده ها و فرزندان این عزیزان..
و هر که برای حق قیام کرد سیلی خورد.
التماس دعا
یا قاطمه (س)
بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک یا فاطمة الزهراء
در سفر راهیان نور اسفند 1387 راوی کاروان ما جانباز آزاده ای به نام آقای محسن فلاح بودند. روایت های بسیاری از دوران دفاع مقدس و جبهه داشتند و همچنین خاطراتی از دوران اسارت. برادر ایشان شهید محمد فلاح 17 ساله بودند که به شهادت می رسند و جسد ایشان هم در جبهه می ماند و نمیتوانند آن را به عقب برگردانند. خاطره ای از برادرشان نقل فرمودند که مضمونش این گونه بود:
چند سال پیش نزدیک اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم و حیران مانده بودم از خوابی که دیدم. خواب دیدم که محمد با لباس خاکی بسیجی امده و شال یا چفیه ای هم دور گردنش است و به من لبخند می زند. با خوشحالی از او پرسیدم محمد آمدی؟ گفت بله آمدم و 5 خواسته از تو دارم. پنج وصیت کرد که آن ها را انجام دهم. یکی از آنها این بود که می خوام تو مرا در قبر بگذاری. پس از آن از او پرسیدم که محمد صبحانه خورده ای؟ گفت بله آب کوثر خورده ام.
همانطور که به من لبخند می زد دیدم نوری از پایین پایش ساطع شد و او را به بالا می برد. همانطور که بالا می رفت این شعر را می خواند:
به لقاء یار می روم شادم خداحافظ
صف مرصوص جندالله است بنیادم خداحافظ
ببینیدم بی کفن چو مولایم حسیـــن ع
به دست مادرم زهرا س دامادم خداحافظ
خداحافظ خداحافظ شمایید و ولایت
ولایت را راست قامت ایستادم خداحافظ
از خواب که بیدار شدم صبح با قسمت تفحص تماس گرفتم و نام محمد و نام پدر را دادم که گفتند جنازه پیدا شده و در معراج شهداست.
او را به شهریار آوردند و 5 وصیتش را عمل کردم و خودم او را در قبر گذاشتم و همین شعری که خودش در خواب خوانده بود را در مراسم تشییع و تدفینش خواندم.
شهید محمد فلاح در آخر کلیپ یاد امام و شهدا که هر شب جمعه از تلویزیون پخش می شود همان جوانی است که در حال خواندن قنوت نماز میباشد.
خاطره ای از اسارت
آزاده جانباز آقای محسن فلاح از دوران اسارتشون می گفتند که قبل از ماه رمضان بود و مسوول عراقی آمد و گفت که حق ندارید در ماه رمضان دعا بخوانید یا عزاداری داشته باشید. صدایتان نباید بلند شود.
یکی دو شب قبل از شب قدر اول ، خواب دیدم آقایی شعری خواند در مدح مولا علی ع و به من گفت این شعر را در اردوگاه بخوان. گفتم نمی شود اگر بخوانم مارا می زنند و شکنجه می کنند. گفت تو بخوان ، آنها نمی زنند.
از خواب که بیدار شدم به یکی از دوستان گفتم که او هم گفت بخوان. شب قدر اول آن بنده خدا به بقیه بچه ها گفت آقای فلاح یک مداحی دارد اگر بخواند شما هم با او می خوانید و همراهی می کنید؟ گفتند بله. شب اول خواندم و بچه ها همه جواب می دادند. شب قدر دوم که خواندم نگهبان عوض شده بود و رفت ارشدش را صدا کرد که اینها نوحه می خوانند. آمدند و 17 نفر از بین بچه ها جدا کردند و دنبال من می گشتند. چون من مجروح بودم بچه ها جلوی من نشسته بودند و مرا قایم کرده بودند. اما گشتند و مرا پیدا کردند.
ما را به اتاقی بردند و دیدیم که بساط شکنجه را آماده کرده اند و گونی و ... گذاشته بودند که ما را در گونی کنند و بزنند. با خود گفتم که با این وضعیت حتما شهید خواهیم داد . همین که اولین نفر را در گونی کردند که شروع به زدن کنند صدای اکو مانند و بلند الله اکبر فضا را پر کرد. یکی از عراقی ها سراسیمه آمد و گفت قربان همه اسرا اعتصاب کرده اند و الان است که در و پنجره و شیشه ها را بشکنند . آن فرمانده گفت که سریع آزادشان کنید و به سلول برشان گردانید تا سرو صدا بخوابد.
ما را به بند برگرداندند. همین که وارد شدیم دیدیم بچه ها هر کدام در گوشه ای نشسته بودند و زانوی غم بغل گرفته بودند. یکی از بچه ها بلند شد آمد لباس مرا بالا زد اما دید جای زدن و شکنجه روی تنم نیست. با تعجب پرسید شما را نزدند؟ گفتم نه. شما الله اکبر گفتید این ها هم ترسیدند شورش کنید و مارا آزاد کردند. بچه ها گفتند ما الله اکبر نگفتیم. گفتم یعنی یک نفرتان هم الله اکبر نگفت؟ گفتند نه. گفتم بندهای دیگر چه؟ گفتند آنها که با این فاصله ای که بندها از هم دارد تا قضیه را بفهمند فردا، پس فرداست.
صدای بلند الله اکبر را هم ما شنیدیم هم عراقی ها. متوجه شدم که همان آقایی که متن مداحی را داد و گفت بخوان هم او هم نگذاشت که ما را شکنجه کنند.
متن آن مداحی این است:
ای که محراب عبادت شده خونین ز سر تو
ای که ذکر همه ما ز شجاعت پسر تو
یا علی جان یا علی جان یا علی جان یا علی جان
عاشقانت شیعیانت به شفاعت
ای که چشم همه ما ز خجالت به در تو
یا علی جان یا علی جان یا علی جان یا علی جان
برخیز و کن از یتیمان پرستاری
برخیز و کن از اسیران نگهداری
هم یتیمان هم اسیران جمله مشتاق
به صفای گلستان مرقد تو
یا علی جان یا علی جان یا علی جان یا علی جان
بسم رب الشهداء والصدیقین
السلام علیک یا صدیقة الشهیدة
اول پست قبل،سه عنایت از شهدا (1) را بخوانید.
در آن تاریکی همانطور که کنارش راه می رفتم، بعد از کمی سکوت به او گفتم به سمت قبرها می روی؟ گفت بله. گفتم قبلا هم آمده بودی اینجا ؟ گفت بله. گفتم چند بار؟ جواب نداد. دوباره پرسیدم تا الان چندبار جنوب آمدی؟ گفت زیاد... نمیدانم. گفتم میدانم زیاد آمدی. پرسیدم چندبار ؟ گفت نمیدانم یادم نیست نشمردم، اما هر بار که می آیم خرابتر از دفعه قبل بر میگردم . غرق در حرفش شدم خرابتر از دفعه قبل....دو طرف جاده هر 50 متر یک پرچم و یک چراغ بود و لامپ های کوچکی هم روی خاک کار گذاشته بودند که مسیر جاده را مشخص می کرد. برگشتم دیدم طاهره هم با فاصله ای به دنبالم می آید.تا رسیدیم به اولین قبر چشمانم قفل کرد و واقعا حال عجیبی داشتم. اصلا قابل گفتن نیست. تا آخرین حدی که محل دید داشت و روشن بود را نگاه کردم. در آن تاریکی فقط چند نفری از برادرها را دیدم که سر قبرهای دیگر نشسته بودند... یاد شهدا با من بود و حضور شهدا را در آن مکان حس می کردم..بغضم ترکید زدم زیر گریه .بلند بلند بالای سر آن قبر.. طاهره را دیدم که کفش هایش را درآورد بدون آنکه حرفی بزند بلند گفت بسم الرحمن الرحیم، داخل قبر شد ،چفیه اش را در قسمت بالای قبر پهن کرد و داخل قبر خوابید. بلند بلند گریه می کردم. از طرفی هم اتوبوس امشب عازم تهران بود و اگر ما از اتوبوس ها جا می ماندیم با آن خستگی حتما دو ساعتی در راه بودیم و مدیون بقیه می شدیم که می خواستند فردا لحظه سال تحویل تهران باشند و نگرانی این مساله هم تمام لحظات با من بود.
چند دقیقه ای گذشته بود که سرم را از زیر چادرم بیرون آوردم و گفتم طاهره بلند شو جایت را با من عوض کن دیر می شود از اتوبوس ها جا می مانیم. طاهره بیرون آمد و من مفاتیح طاهره را دست گرفتم و وارد قبر شدم. کدام یک از شهیدان در این قبر با خدا مناجات کرده بودند؟ من لیاقت داشتم که جا پای شهید بگذارم؟ اشک بود که سرازیر می شد. آرام در قبر دراز کشیدم و مفاتیح را روی سینه ام گذاشتم. به من قوت قلب می داد. اولین بار بود که وارد قبری شده بودم.. چشمهایم را به آسمان دوختم ...................... دلم لرزید ...چادرم را روی صورتم کشیدم و با خدا حرف می زدم و بلند بلند گریه می کردم......تا حالا خودم هم صدای گریه خودم را به این بلندی نشنیده بودم. طاهره صدایم می کرد قدرت نداشتم بلند شوم. گفت دیر شده ... آمدم بیرون و بالای سر قبر نشستم. زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریه کردم.. غبطه خوردن به شهدا و عقب ماندن از قافله عشق گریه دارد... با کوله باری از گناه در قبر خوابیدن گریه دارد....خدای خود را نشناختن گریه دارد....و و و ....بگذریم.....همزمان طاهره هم دوباره در قبر خوابیده بود و صدایش داشت بلندتر می شد. گفتم طاهره سادات اینجا نامحرم هست یواش !
طاهره بعدا شاکی شده بود که تا من داخل قبر شدم بلندم کردی بعدم که گفتی نامحرم یواش و حسابی گلایه داشت.
دل کندن از آنجا سخت بود. شهدا حضورشان قطعی بود. فضا روحانی بود . مکان پر از عطر خدا بود. دلم به آن قطعه زمین گره خورده بود. اما باید می رفتیم...
بگذریم که وقتی بلند شدیم نگاه بقیه سنگین بود . احتمالا یا از روی ترحم نگاهمان می کردند یا به چشم دیوانه ها و یا به حال و احوال خودشان فکر می کردند و یا به احوال ما ، نمی دانم.
بلند شدیم و راه افتادیم به سمت حسینیه.
آمدیم و دیدیم که اتوبوس ها رفته اند و هیچ کسی نیست. به یکی از برادرها گفتم که ببخشید اینجا مسوول کیه؟ گفت آقای فلانی...گفتم اگر زحمتی نیست شما صدایشان کنید؟ داخل حسینیه برادرها هستند برایم کمی مشکل است . صدایش کردو گفتم که اتوبوس ما عازم تهران است امشب، ما از بقیه خواهرا جا ماندیم و اگر پیاده بخواهیم برگردیم چون مسیر طولانی است و زمان می برد بقیه معطل ما می شوند و برایمان بد می شود. داشت توضیح می داد که ببینم ماشینی هست که دوکوهه برود که ناگهان یکی از برادرها از داخل حسینیه آمد و گفت حاج خانوم تویوتا دارد می رود بیایید شما هم سوار شوید. در عقب را باز کرد و من و طاهره سادات سوار شدیم . یاد فیلم های مستند جبهه افتادم. تویوتای خاکی در آن جاده تاریک و در راه دوکوهه... در راه هم برادرها را میدیدم که پیاده به سمت دوکوهه می رفتند.
تا نزدیک پارکینگ اتوبوس ها ما را بردند و پیاده کردند. وقتی رسیدیم با آنکه در این سفر سابقه بد دیر کردن داشتیم و همش دنبال طاهره میدویدم یا فرمانده حوزه دنبالش بود ، اما آن شب هیچکس نفهمیده بود که آن یکساعت ما ،بین بچه ها حضور نداشتیم و وقتی رسیدیم دیدیم موکتی روی آسفالت یکی از خیابان های دوکوهه انداخته اند و شام می خورند.
سه عنایت شهدا:
1.اجازه ورود به آن مکان روحانی (قبرهای پشت حسینیه) که کمتر کسی هم از آن باخبر بود.
2.ترتیب دادن برگشت ما.
3.هیچ کس متوجه غیبت ما نشد.
در آن شرایط و با آن اضطرابی که از دیر کردن داشتیم و با قوانین شبه نظامی بسیج و حضور فرمانده حوزه همه اینها برای ما عنایت شهدا بود که در آن زمان و مکان به وضوح آن را حس کردم.
بسم رب الشهداء والصدیقین
السلام علیک یا صدیقة الشهیدة
خاطره ای از یک دوست
شنیده بودم که گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، بعد از آنکه در دوکوهه مستقر می شدند برای آموزش و توجیه و هماهنگی به نقطه ای دورتر از خود پادگان دوکوهه می رفتند. 2400 متر پشت پادگان. در آنجا حسینیه ای بنا کرده بودند و ضمن مستقر شدن به عبادت و رازو نیاز نیز می پرداختندو حدود 200، 300 متر پشت حسینیه هم قبرهایی کنده بودند و شبانه در آن قبرها می خوابیدند و با خدای خود مناجات می کردند. دو سال پیش که به جنوب رفتم کاروان ما برنامه رزم شبانه و بازدید از حسینیه گردان تخریب را نداشت. 2 سال تمام به دوکوهه و حسینیه گردان تخریب و قبرهای کذایی که در آنها شهدا خوابیده بودند و مناجات ها کرده بودند فکر می کردم. دو سال در حسرت حضور داشتن در چنان مکانی و حس کردن چنان فضایی بودم.
دو هفته پیش که قسمت شد دوباره به زیارت شهدا بروم از همان ابتدا مرتب از مسوولین کاروان می پرسیدم برنامه رزم شبانه دوکوهه و حسینیه گردان تخریب را دارید یا نه و هر بار که جواب مثبت می دادند دلم آرام می گرفت و مشتاق تر منتظر دیدن آن فضا می شدم.
شب آخر سفر ما، که شب جمعه و شب عید هم بود و شب آخر سال، از آبادان که مقر اصلی کاروان ما بود راه افتادیم و راهی دوکوهه شدیم. چون اکثر بچه ها می خواستند که لحظه سال تحویل تهران و در کنار خانواده باشند باید همان شب پس از نماز و صرف شام از دوکوهه راه می افتادیم به سمت تهران.
مسوول کاروان از نفر اول اتوبوس شروع کرد و از همه ک تک می پرسید که آیا می خواهند در رزم شبانه دوکوهه شرکت کنند یا نه. خیلی ناراحت شدم مخصوصا وقتی شنیدم که بعضی بچه ها می گفتند که برایمان فرقی ندارد. از من که پرسید با صدایی پر از غم و غصه گفتم که حیف است برویم این همه راه تا اینجا آمده ایم.
من ردیف سوم بودم . تا این مسوول تا آخر اتوبوس رفت و برگشت زمان بسیار طولانی برایم گذشت. وقتی برگشت با حالتی امیدوار پرسیدم چه شد؟ میرویم یا کنسل است؟ که گفت می رویم .در آن لحظه انگار دنیا را به من دادند.
نماز را خواندیم و تا آمدیم شام بخوریم صدای انفجاری بلند شد که همان 3-4 لقمه را که خورده بودم از جا بلند شدم. فرمانده گروه گفت که اگر می خواهید بروید عجله کنید که جا نمانید.
دوستم نشسته بود و در کمال استراحت شامش را میل می کرد. هر چه گفتم طاهره سادات بلند شو جا میمانیم . اینجا دیگر منتظر ما نمیمانند. بلند نمی شد. با فاطمه دویدیم و رفتیم به سمت دری که به طرف جاده منتهی به حسینیه تخریب باز می شد. مسافتی را دویدم دوباره برگشتم دنبال طاهره . دلم نمی آمد بدون او بروم. گفتم طاهره بلند شو. الان همه می روند و جا میمانیم. تنهایی هم نمی گذارند بیایی.با ارامش شامش را می خورد و بدون آنکه سر بلند کند گفت تو برو من الان می آیم. تمام مسیر را به خاطر او دویده بودم. انگار آب یخ ریختند روی سرم. کل مسیر برگشت به خودم بد می گفتم که چرا من اصلا برگشتم دنبال این بشر.
به صف ستون دو ایستاده بودیم و یکی از آقایان در مورد مسیر و اینها توضیح می داد که دیدم طاهره سادات خانم صلانه صلانه دارد می آید و مرا صدا می زند. با اخم نگاهش کردم و گفتم اینجا هستم و رویم را از او برگرداندم. گفتم دنبال جنابعالی می دویدم قاشقم هم افتاد شام هم نخوردم توی مسیر حتما ضعف می کنم. می خواست از دلم در بیاورد دنبال قاشق می گشت که البته پیدا هم نکرد.
در باز شد و شروع کردیم به راه رفتن به سمت حسینیه. برادرا جلوی ما ستون دو بودند و ما پشت سر آنها با فاصله ای ستون دو حرکت می کردیم.
خواهرا به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی از ستون خارج نشوید. نفر جلویی خود را زیر نظر داشته باشید. که ناگهان اولین منور به آسمان شلیک شد و صدای بشیــــــــــــــــــــــن فرمانده بلند شد.
همه نشستند . خلاصه جلوتر در آن تاریکی صدای رگبار و تک تیر و بمب (فوگاز هایی که در 2-3 متری ما منفجر می شد و گرمایش را حس می کردیم) به گوش می رسید.
تا اینکه اعلام کردند که 15 دقیقه مانده تا حسینیه تخریب .از اینجا دیگر صدای مناجات امیر المومنین علی (ع) ، از بلندگو پخش می شد و در فضا پیچیده بود. سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود. هر کسی در افکار خودش غرق شده بود. فضای روحانی زیبایی بود. تا اینکه دود جلوی چشمانم را گرفت. نزدیک تر که رفتیم در حسینیه نمایان شد. دود اسفند بود که جلوی گردان یادکنندگان شهدا و رزمندگان تخریبچی روشن کرده بودند.
کفش هایم را در آوردم و وارد حسینیه شدم. همان مکانی که دو سال به آن فکر میکردم . همه جای آن را با چشم هایم دور زدم. نشستم در گوشه ای و به دیوار حسینیه تکیه دادم. سمت راست برادرها و سمت چپ خواهر ها نشسته بودند. حسینیه با آن وسعتش تقریبا پر شده بود. حس خوبی داشتم. به در و دیوار حسینیه نگاه می کردم. بعد از آنکه بچه ها همه مستقر شدند فیلمی از شهید 14 ساله مهرداد عزیزاللهی پخش شد. تخریبچی با دست های کوچک اما روحی بزرگ. حرفهایش را قبلا هم شنیده بودم اما در این حسینیه حال دیگری داشتم. شهیدی 14 ساله با آن عظمت که واقعا لایق شهادت بوده است. به خودم فکر می کردم...خدایا از ما که گذشت...
بعد از آن یکی از رزمندگان زمان جنگ در خصوص رزم شبانه دوکوهه مطالبی بسیار مختصر را عنوان نمود و با جنگ واقعی و جبهه مقایسه کرد. پس از آن آقای رمضانی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. شب جمعه، شب آخر سال و شب عید و دعای کمیل و حسینیه تخریب...
اصلا و ابدا از من نخواه که وصفش کنم که قابل وصف نیست. فقط میتوان گفت خدای را شکر.
در آخر دعا هم مداحی معروف شهید گمنامش را خواند.
پس از آنکه دعا تمام شد از حسینیه بیرون آمدم. در بلندگو اعلام کردند که برادرها مسیر برگشت را پیاده برگردند و خواهرها سریعتر سوار اتوبوس ها شوند و به دوکوهه برگردند. با خودم گفتم خدایا پس آن قبرها چه؟ بدون دیدن آن ها نمیتوانم برگردم. گفتم طاهره سادات پشت این حسینیه یک چند تا قبر هست که بچه های گردان تخریب در آنجا با خدا رازو نیاز می کردند . می آیی برویم آنجا؟ گفت نه ، بهتر است برویم همه دارند می روند.
در افکار خودم غرق شدم و اصلا حالم را نمی فهمیدم. به طرف پشت حسینیه راه افتادم طاهره هم دنبالم می آمد. خیلی تاریک بو.د می ترسیدم. کمی جلو رفتم و ایستادم. دختری را دیدم که با عجله به طرف پشت حسینیه می رفت. یک لحظه با خودم فکر کردم که این حتما بلد است و به آنجا می رود. پشت سرش با قدرت راه افتادم...
التماس دعا
یا فاطمه (س)
شهید "عماد فایز مغنیه " معروف به "حاج رضوان " که بیشترین تعداد عملیات علیه رژیم صهیونیستی را در جهان به نام خود ثبت کرده است، در ماه جولای سال 1962 میلادی در شهر صور دیده به جهان گشود.
خانواده شهید مغنیه که متشکل از پدرش، آیتالله شیخ "جواد مغنیه " از علمای برجسته شیعه لبنان، مادر و "جهاد " و "فؤاد " دو برادر وی بود که بعدها به شهادت رسیدند، پس از مدتی از صور به ضاحیه جنوبی بیروت نقل مکان کردند و در این منطقه بود که شهید مغنیه، تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را گذراند و پس از آن در جوانی، وارد دانشگاه آمریکایی بیروت (AUB) شد.
شهید مغنیه در اوایل دهه هشتاد میلادی به "نیروی 17 " شاخه نظامی جنبش آزادیبخش فلسطین پیوست که نیرویی ویژه بود که برای حفاظت از مبارزانی مانند ابوعمار، ابو جهاد و ابود ایاد تشکیل شده بود. او از همان زمان، در عملیات انتقال سلاح از جنبش آزادیبخش فلسطین برای مقاومت اسلامی لبنان که در حزبالله و جنبش امل نمود دارد نقش اساسی داشت اما در پی اشغال لبنان در سال 1982 میلادی از سوی رژیم صهیونیستی، مبارزان جنبش آزادیبخش فلسطین مجبور به ترک لبنان شدند.
محاصره بیروت، سه ماه به طول انجامید و با خروج مبارزان فلسطینی و سازمان آزادیبخش از لبنان، عماد مغنیه نیز به صفوف رزمندگان افواج مقاومت اسلامی (جنبش امل) پیوست که از سوی امام موسی صدر و شهید مصطفی چمران تأسیس شده بود اما شهید مغنیه در ادامه و همزمان با انتقال سید حسن نصرالله از امل، به حزب تازهتأسیس حزبالله پیوست.
روزنامه انگلیسی "ساندیتلگراف " درباره شهید مغنیه نوشت:
شهید عماد مغنیه که به دوری از رسانهها شهرت داشت به "مرد سایه " در مقاومت اسلامی شهرت داشت و بسیاری او را مغز متفکر حزبالله قلمداد میکنند.
طراحی همه عملیاتهای نظامی حزبالله به وی نسبت داده شده است. وی فعالیت جهادی خود را از زمان ایجاد حزب آغاز و یگان نظامی را تاسیس کرد.
بر اساس ادعای غربیها و رژیم صهیونیستی، مغنیه به انجام برخی عملیات از جمله ربودن خارجیها در لبنان، انفجار مقر نیروهای دریایی آمریکا در بیروت، انفجار مقر چتر بازان فرانسوی در بیروت، ربودن هواپیمای "تی دبلیو ای" آمریکایی، دو بار انفجار مقر سفارت آمریکا در بیروت، انفجار مقر سفارت عراق در بیروت و انفجار مقر یهودی در بوینس آیرس متهم شده بود.
آمریکا، مغنیه را فرد شماره یک تحت پیگرد و در فهرست تروریستها می دانست و 25 میلیون دلار به کسی که درباره او اطلاعات ارایه کند، جایزه تعیین کرده بود.
دو برادر وی به نامهای فؤاد و جهاد نیز پیش از این به شهادت رسیده اند.
جهاد، در توطئه ترور سید "محمد حسین فضل الله" و فؤاد، در انفجاری توسط موساد اسراییل، شهید شدند.
اعلامیه پلیس فدرال آمریکا برای دستگیری عماد مغنیه:.
ترجمه متن اعلامیه بدین شرح است
تحت تعقیب
عماد فائز مغنیه
تا 5 میلیون دلار پاداش
تاریخ تولد: سال 1962
محل تولد: لبنان
بلندی قامت: 5 پا و 7 اینچ
وزن: نامعلوم
جثه: نامعلوم
رنگ مو: خرمائی
رنگ چشمان: نامعلوم
رنگ چهره: نامعلوم
جنسیت: مذکر
ملیت: لبنانی
شغل: نامعلوم
زبان: نامعلوم
علائم مشخصه: ندارد
اسم مستعار: حاج
وضعیت: متواری
عماد مغنیه در سال 1386، توسط رژیم صهیونیستی به وسیله خودروی بمب گزاری شده در دمشق به شهادت رسید.
التماس دعا
یا فاطمه (س)، مدد
و شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان عند ربهم یرزقونند..
بسم رب الشهداء و الصدیقین
علمدار خطه ی مازندران
غروب پنج شنبه به اتفاق یکی از همکارانم به سمت ملا مجدالدین ساری حرکت می کنیم تا درکنار مزار شهدا عقده های دل را وا کرده و با آن ها به درد دل بنشینیم . آرامگاه ، عصر پنج شنبه بسیار شلوغ است . بعد از خواندن زیارت نامه شهدا به سمت قطعه ی شهدا می رویم . با سکوتی کامل و در خود فرو رفته از هر ردیف می گذریم . چشم مان بر سنگ نوشته ها می افتد ، یکی در شلمچه ، دیگری در فاو ، آن یکی در هفت تپه ، شهیدی از مهران ، آن یکی در دهلران و دیگری در درگیری با منافقین به شهادت رسیده است . آن ها چقدر مظلومند و غریب . روی سنگ قبری ، شاخه گلی پرپر شده قراردارد و روی سنگ قبر دیگری خاک ! بر سرمزاری نیز، یک نفر در حال خواندن قرآن است . عابران در حال گذر، فاتحه ی دسته جمعی می خوانند .
به سمت قطعه ای دیگر می رویم قبرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاریم . در همین هنگام دلم به من نهیب می زند و می گوید تویی که این گونه راحت از کنار آن ها می گذری باید بدانی آنان چه کسانی اند و چه کرده اند و چه رشادت ها از خود نشان داده اند تو این گونه آزاد و فراغ بال زندگی کنی . در همین افکار هستم که جمعیتی نظرم را به سوی خود جلب می کند . به همکارم می گویم : آن جا چرا شلوغ است ؟ حس کنجکاوی و حس خبرنگاری ما را بر آن سو می کشد . در کنار قبر می ایستیم . روی سنگ قبر نوشته شده است « شهید سید مجتبی علمدار».
با دیدن نام این شهید به یاد یکی از دوستان هیئت تحریریه می افتم که می گفت :
«شهید علمداریکی از پر آوازه ترین شهیدان استان مازندران است ،
مداح اهل بیت شهید سید مجتبی علمدار
ولادت 21 رمضان، 11 دی ماه سال 1345 جانباز شیمیایی که در سال 1375 بعداز سال ها درد و رنج به شهادت نایل آمد . شگفت آور آن که روز و ماه تولدش بنابر سال شمسی با روز و ماه شهادتش یکی است .سر دبیرمان می گفت :بیشتر زنگ هایی که خارج استان به ما زده می شود به ما می گویند: « چرا از شهید علمدار چیزی نمی نویسید ؟ « راستی چه شده است در بین چهارده هزار شهید استان مازندران و گلستان او را بهتر از همه می شناسند . همین بهانه ای می شود تا گزارشی تهیه نماییم . از آن جا که اسلحه خبرنگاری یعنی دوربین ، ضبط ونوار را به همراه داریم تصمیم مان را عملی می سازیم و با کسانی که در اطراف قبر این شهید جمع شده اندبه گفت و گو می پردازیم اکثر کسانی که حضور دارند به کاری مشغول هستند ، یکی خرما و دیگری شیرینی پخش می کند ، یکی گلاب می پاشد ، دیگری قرآن می خواند و دختری نیز شاخه گل های گلایل و رز قرمز و سفید و صورتی را روی سنگ قبر مرتب می کند .
بر حسب اتفاق مادر شهید علمدار نیز در آن جا حضور دارد و ما هم برای شناخت و معرفی بیشتر سید مجتبی با مادر او به گفت و گو می نشینیم : « مادر هر شهید » غروب هر پنج شنبه بی قرار می شود همین که در کنار مزار فرزندش قرار می گیرد و فاتحه ای می خواند آرامش پیدا می کند و اگر یک پنج شنبه به دلیلی نتواند بیاید ، انگار که چیزی گم کرده است .»
همکارم از او می پرسد : « چه ویژگی های اخلاقی در شهید علمدار وجود داشت که بعضی این گونه به او معتقدند تا جایی که از او حاجت می خواهند ؟ » در پاسخ مان می گوید : « او خالص بود و عشق به ائمه داشت . بدون تظاهر و ریا فعالیت هایی را برای یتیمان انجام می داد » .کمی مکث می کند و می گوید : « روزی دختر هشت یا نه ساله ای را دیدم که کنار قبر شهید گریه می کند . پرسیدم : مگر شما شهید را می شناختید ؟ دخترک در جوابم گفت : « زمانی که شهید علمدار مربی قرآنم بود در مسافرتی با او همراه بودم .» بعد فهمیدم آن دختر فرزند شهید است و سید مجتبی به فرزندان شاهد و یتیمان عشق می ورزید . او همیشه به من می گفت : « چون فرزندان شاهد کسی را ندارند ، ما وظیفه داریم به اندازه فرزندان مان به آنها توجه کنیم » . از او می پرسیم آیا از شهید فرزندی به یادگارمانده : « بغض می کند و می گوید دختری به نام زهرا » به او می گویم خاطره ای از شهید برای مان بگوید . او می گوید بهتر است خوابم را بگویم : « دو شب پیش از شهادت ، او را در عالم خواب دیدم که در حال کندن قبرش بود. به او گفتم : پسرم تو که حالت مساعد نیست این چه کاری است که انجام می دهی ؟ خسته می شوی ؟ در جوابم گفت : مادر مگر خبر نداری که من خانه ای خریده ام که باید آن را درست کنم » دو روز بعد ، « در حال انتقال از بیمارستان امیر مازندرانی به تهران در حالی که ذکر یا حسین (ع) و یا زهرا(س) بر لب داشت جان سپرد… »
با همسر شهید نقی زاده که در کنار قبر شهید علمدار با او آشنا شدیم به ما می گوید: من به او اعتقاد دارم. « هنگامی که به خواستگاری دخترم آمده بودند ، مردد بودم. نمی دانستم با این مسئله چگونه برخورد کنم تا این که آمدم این جا از شهید علمدار خواستم که مرا در این امر مهم یاری کند. به او گفتم شوهر من همانند شما جانباز شیمیایی بوده وبه شهادت رسید اورا به جدش قسم دادم و گفتم به فکر دخترم باش تا هرچه خیر اوست در سر راهش قرار گیرد و شکر خدا نیز چنین شد. »
سید محمد عالی نژاد ، رییس مرکز فنی و حرفه ای 22 بهمن ساری با شهید علمدار از طریق یکی از دوستانش آشنا شده بود ، .او می گوید : شهید علمدار در بازی بسکتبال هر بار برای پرتاپ توپ به سمت سبد بازی حرکت می کرد نام امام زمان (عج) را بر زبان جاری می ساخت.و تعجب این که پرتاپ توپش همیشه به گل می نشست . معافی ، کارشناس حقوق قضایی در مورد شخصیت شهید علمدارمی گوید : « شهید علمدار به عنوان یک بسیجی در راه خدمت به نظام ، حفظ نوامیس و دفاع از کشور در جنگ تحمیلی حضور فعال داشت . در دوران سازندگی برای حفظ وحدت وانسجام نیروهای متدین تلاش و کوشش می کرد و با مداحی و ذکر مصیبت اهل بیت در خدمت اهل بیت بود تا این که به شهادت رسید .» او ایمان را دلیل بر جستگی و متمایز بودن شهید علمدار می داند و می گوید : « هر چه درجه ی ایمان رفیع تر باشد انسان ها را متمایز می کند . »
آقای بی نیاز که هم محلی شهید علمدار است در مورد اومی گوید : « قبل از شهادتش می دانستم که او کربلایی است و باید می رفت . و در زمان رفتن شور و حالی خاصی داشت و هنگامی که تربت امام حسین را به او دادند در آن زمان همه ، دیدند که چقدر راحت پرواز کرده بود .» فرزند شهید سید هادی رضایی او را سالار و بزرگوار معرفی می کند « من هر وقت به آرامگاه می آیم اول به زیارت قبر شهید علمدار و بعد بر سر مزار پدر خود حاضر می شوم ، او علت این کارش را این گونه بیان می کند : « شهید علمدار یکی از یاوران حضرت زهرا (س) بود. ا و نام حضرت زهرا (س) را با حالتی خاص و عاشقانه بر زبان جاری می ساخت به طوری که مارا منقلب می ساخت . او به ما می گفت : اگر در هر مشکلی نام حضرت زهرا (س) را سه بار بر زبان جاری کنیم ، مشکل مان حل می شود و من نیز با این کار حاجت گرفتم . او مشوق خیلی خوبی برای من بود » .
عباس علی حاجیان از طریق برادر آزاده مسکار با شهید علمدار آشنا شده است ا ونیز هر بار که به آرامگاه می آید ، بر سر مزارشهید فاتحه ای می خواند . او از ما می خواهد با توجه به ترافیک تبلیغات تلویزیون و ماهواره و غیره ، رغبتی را در جوانان ایجاد کنیم تا جوانان حافظان اصلی انقلاب اسلامی شده و خادمان واقعی وطن را بشناسند و آن ها را الگو و سر مشق خود در زندگی قرار دهند .
جوانی که درحال خواندن قرآن است نظر مارا جلب می کند. پس از سلام و احوال پرسی از او می خواهیم نحوه ی آشنایی با شهید را برای مان بگوید : از طریق برادرم با شهید آشنا شدم . امشب آمده ام تا از اوحاجت بگیرم . و البته تا به حال چند بار حاجتم را از ایشان گرفتم . » او معتقد است « انسان وقتی زندگی اش تباه می شود که راه شهدا را ادامه ندهد ». او می گوید: « ما باید قدر شهدا را بدانیم واز خود بپرسیم که آن ها برای چه رفته اند و برای چه به شهادت رسیده اند .»
در حال خروج از مزار کودکی را می بینیم که با اشاره به مادرش می گوید : « مامان این جاست » . من و همکارم با تعجب به هم نگاه می کنیم. مادرش به سمت ما می آید . پس از سلام از مادرش می پرسیم که منظور فرزندتان قبر کدام شهید است؟ خانم با لبخند می گوید : « شهید علمدار » و بعد ادامه می دهد : « بار دوم است که به این جا آمده ایم چون من فراموش کرده بودم پسرم راه را به من نشان داد » . نام فرزندش محمد حسین است . مادرش می گوید : « یک بار اورا به این جا آوردم و« سی دی » شهید علمدار را برای او خریدم . هر کس که به منزل ما می آید سی دی را برایش روشن می کند . او در طول راه آن قدر به من و پدرش گفته بود که : « گل نخریدیم ؟ شمع و کبریت نخریدیم » که ما وادار شدیم شمع بخریم .
با تاریک شدن هوا ، آرامگاه آهسته آهسته خلوت می شود وما نیز قصد رفتن می کنیم . وقتی از کنار مزار شهید علمدار می گذریم نگاهی به قبرش می کنیم . شمعی را که محمد حسین روشن کرده بود هنوز روشن است . چند لحظه ای مکث می کنیم و من به نور کم شمع خیره می شوم این جمله شهید مطهری از ذهنم عبور می کند :
« شهدا شمع محفل بشریتند . »
شادی روحش صلوات
التماس دعا
یا فاطمه (س)، مددی
از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"
مداحی با صدای شهید علمدار
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
سخنان شهید مطهری راجع به مسئله فلسطین
بسم رب الشهداء والصدیقین
سخنان شهید مطهری راجع به مسئله فلسطین
والله و بالله ما در برابر این قضیه مسئولیم . به خدا قسم مسئولیت داریم . به خدا قسم ما غافل هستیم . و الله قضیهای که دل پیغمبر اکرم را امروز خون کرده است ، این قضیه است . داستانی که دل حسین بن علی را خون کرده ، این قضیه است .
اگر میخواهیم به خودمان ارزش بدهیم ، اگر میخواهیم به عزاداری حسین بن علی ارزش بدهیم ، باید فکر کنیم که اگر حسین بن علی امروز بود و خودش میگفت برای من عزاداری کنید ، میگفت چه شعاری بدهید ؟ آیا میگفت بخوانید : " نوجوان اکبر من" یا میگفت بگویید : " زینب مضطرم الوداع ، الوداع " ؟! چیزهایی که من ( امام حسین ) در عمرم هرگز به اینجور شعارهای پست و کثیف ذلت آور تن ندادم و یک کلمه از این حرفها نگفتم؟!
اگر حسین بن علی بود میگفت اگر میخواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد .
شمر امروز موشه دایان است. شمر هزار و سیصد سال پیش مُرد، شمر امروز را بشناس. امروز باید در و دیوار این شهر با شعار فلسطین تکان بخورد.
هی دروغ در مغز ما کردند که آقا این یک مسئله داخلی است. مربوط به عرب و اسرائیل است . …
تلاش ما مسلمین در این زمینه چه بوده است؟ به خدا خجالت دارد ما خودمان را مسلمان بدانیم ، خودمان را شیعه علی بن ابی طالب بخوانیم.
…
آیا ما وظیفه نداریم که کمک مالی به آنها بکنیم؟ آیا اینها مسلمان نیستند، عزیزان ندارند؟ آیا اینها برای حق مشروع بشری قیام نمیکنند؟
« فضل الله المجاهدین باموالهم و انفسهم (سوره نساء ، آیه 95) الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم»( سوره توبه ، آیه 20)
به وسیله مال که میتوانیم کمک کنیم . والله این انفاق واجب است، مثل نماز خواندن و روزه گرفتن واجب است.
اولین سوالی که بعد از مُردن از ما میکنند همین است که در زمینه همبستگی اسلامی چه کردید ؟
پیغمبر فرمود : « من سمع مسلما ینادی یا للمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم » هر کس بشنود صدای مسلمانی را که فریاد میکند یاللمسلمین مسلمانان به فریاد من برسید ، و او را کمک نکند ، دیگر مسلمان نیست ، من او را مسلمان نمیدانم . چه مانعی دارد که ما برای اینها حساب باز کنیم ؟ چه مانعی دارد که مقدار کمی از درآمد خودمان را اختصاص به اینها بدهیم ؟ …
مردم بیدار آن مردمی هستند که فرصت شناس باشند، دردشناس باشند، حقایق شناس باشند.
من وظیفه خودم را عمل کردم . وظیفه من فقط گفتن بود و خدا میداند جز تحت فشار وجدان و وظیفه خودم چیز دیگری نبود. این کمک مالی را وظیفه شما میدانم و وظیفه خودم و هر خطیب و واعظی میدانم که این را بگوید، بر هر خطیب و واعظی واجب میدانم که چنین حرفی را بزند. مراجع تقلید بزرگی مثل آیت الله حکیم و دیگران رسما فتوا دادهاند که کسی که در آنجا کشته میشود ، اگر نماز هم نخواند شهید در راه خداست.
پس بیاییم به خودمان ارزش بدهیم ، به کار و فکر خودمان ارزش بدهیم ، به کتابهای خودمان ارزش بدهیم ، به پولهای خودمان ارزش بدهیم ، خودمان را در میان ملل دنیا آبرومند بکنیم . علت اینکه دولتهای بزرگ جهان چندان درباره سرنوشت ما نمیاندیشند ، این است که معتقدند مسلمان غیرت ندارد . آمریکا را فقط همین یکی جری کرده است . میگوید مسلمان جماعت غیرت ندارد ، همبستگی و همدردی ندارد.
میگوید یهودی که برای پول میمیرد، جز پول چیزی نمیشناسد، خدایش پول است ، زندگیش پول است ، حیات و مماتش پول است ، به یک چنین مسئله حساسی که میرسد روزی یک میلیون دلار به همکیشانش کمک میکند ولی هفتصد میلیون مسلمان دنیا کوچکترین کمکی به همکیش خود نمیکنند"!
یا علی (ع)، مددی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ