سه عنایت از شهدا (1) - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

سه عنایت از شهدا (1)

جمعه 88 فروردین 7 ساعت 9:5 عصر

بسم رب الشهداء والصدیقین

السلام علیک یا صدیقة الشهیدة

خاطره ای از یک دوست

شنیده بودم که گردان  تخریب لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، بعد از آنکه در دوکوهه مستقر می شدند برای آموزش و توجیه و هماهنگی به نقطه ای دورتر از خود پادگان دوکوهه می رفتند. 2400 متر پشت پادگان. در آنجا حسینیه ای بنا کرده بودند و ضمن مستقر شدن به عبادت و رازو نیاز نیز می پرداختندو حدود 200، 300 متر پشت حسینیه هم قبرهایی کنده بودند و شبانه در آن قبرها می خوابیدند و با خدای خود مناجات  می کردند. دو سال پیش که به جنوب رفتم کاروان ما برنامه رزم شبانه و بازدید از حسینیه گردان تخریب را نداشت. 2 سال تمام به دوکوهه و حسینیه گردان تخریب و قبرهای کذایی که در آنها شهدا خوابیده بودند و مناجات ها کرده بودند فکر می کردم. دو سال در حسرت حضور داشتن در چنان مکانی و حس کردن چنان فضایی  بودم.

دو هفته پیش که قسمت شد دوباره به زیارت شهدا بروم از همان ابتدا مرتب از مسوولین  کاروان می پرسیدم برنامه رزم شبانه دوکوهه و حسینیه گردان تخریب را دارید یا نه و هر بار که جواب مثبت می دادند دلم آرام می گرفت و مشتاق تر منتظر دیدن آن فضا می شدم.

شب آخر سفر ما، که شب جمعه و شب عید هم بود و شب آخر سال، از آبادان که مقر اصلی کاروان ما بود راه افتادیم و راهی دوکوهه شدیم. چون اکثر بچه ها می خواستند که لحظه سال تحویل تهران و در کنار خانواده باشند باید همان شب پس از نماز و صرف شام از دوکوهه راه می افتادیم به سمت تهران.

مسوول کاروان از نفر اول اتوبوس شروع کرد و  از همه ک تک می پرسید که آیا می خواهند در رزم شبانه دوکوهه شرکت کنند یا نه. خیلی ناراحت شدم مخصوصا وقتی شنیدم که بعضی بچه ها می گفتند که برایمان فرقی ندارد. از من که پرسید با صدایی پر از غم و غصه گفتم که حیف است برویم این همه راه تا اینجا آمده ایم.

من ردیف سوم بودم . تا این مسوول تا آخر اتوبوس رفت و برگشت زمان بسیار طولانی برایم گذشت. وقتی برگشت با حالتی امیدوار پرسیدم چه شد؟ میرویم یا کنسل است؟ که گفت می رویم .در آن لحظه انگار دنیا را به من دادند.

نماز را خواندیم و تا آمدیم شام بخوریم صدای انفجاری بلند شد که همان 3-4 لقمه را که خورده بودم از جا بلند شدم. فرمانده گروه گفت که اگر می خواهید بروید عجله کنید که جا نمانید.

دوستم نشسته بود و در کمال استراحت شامش را میل می کرد. هر چه گفتم طاهره سادات بلند شو جا میمانیم . اینجا دیگر منتظر ما نمیمانند. بلند نمی شد. با فاطمه دویدیم و رفتیم به سمت دری که به طرف جاده منتهی به حسینیه تخریب باز می شد. مسافتی را دویدم دوباره برگشتم دنبال طاهره . دلم نمی آمد بدون او بروم. گفتم طاهره بلند شو. الان همه می روند و جا میمانیم. تنهایی هم نمی گذارند بیایی.با ارامش شامش را می خورد و بدون آنکه سر بلند کند گفت تو برو من الان می آیم. تمام مسیر را به خاطر او دویده بودم. انگار آب یخ ریختند روی سرم. کل مسیر برگشت به خودم بد می گفتم که چرا من اصلا برگشتم دنبال این بشر.

به صف ستون دو ایستاده بودیم و یکی از آقایان در مورد مسیر و اینها توضیح می داد که دیدم طاهره سادات خانم صلانه صلانه دارد می آید و مرا صدا می زند. با اخم نگاهش کردم و گفتم اینجا هستم و رویم را از او برگرداندم. گفتم دنبال جنابعالی می دویدم قاشقم هم افتاد شام هم نخوردم توی مسیر حتما ضعف می کنم. می خواست از دلم در بیاورد دنبال قاشق می گشت که البته پیدا هم نکرد.

در باز شد و شروع کردیم به راه رفتن به سمت حسینیه. برادرا جلوی ما ستون دو بودند و ما پشت سر آنها با فاصله ای ستون دو حرکت می کردیم.

خواهرا به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی از ستون  خارج نشوید. نفر جلویی خود را زیر نظر داشته باشید. که ناگهان اولین منور به آسمان شلیک شد و صدای بشیــــــــــــــــــــــن فرمانده بلند شد.

همه نشستند . خلاصه جلوتر در آن تاریکی صدای رگبار و تک تیر و بمب (فوگاز هایی که در 2-3 متری ما منفجر می شد و گرمایش را حس می کردیم) به گوش می رسید.

تا اینکه اعلام کردند که 15 دقیقه مانده تا حسینیه تخریب .از اینجا دیگر صدای مناجات امیر المومنین علی (ع) ، از بلندگو پخش می شد و در فضا پیچیده بود. سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود. هر کسی در افکار خودش غرق شده بود. فضای روحانی زیبایی بود. تا اینکه دود جلوی چشمانم را گرفت. نزدیک تر که رفتیم در حسینیه نمایان شد. دود اسفند بود که جلوی  گردان یادکنندگان شهدا و رزمندگان تخریبچی  روشن کرده بودند.

کفش هایم را در آوردم و وارد حسینیه شدم. همان مکانی که دو سال به آن فکر میکردم . همه جای آن را با چشم هایم دور زدم. نشستم در گوشه ای و به دیوار حسینیه تکیه دادم. سمت راست برادرها و سمت چپ خواهر ها نشسته بودند. حسینیه  با آن وسعتش تقریبا پر شده بود. حس خوبی داشتم. به در و  دیوار حسینیه نگاه می کردم. بعد از آنکه بچه ها همه مستقر شدند فیلمی از شهید 14 ساله مهرداد عزیزاللهی پخش شد. تخریبچی با دست های کوچک اما روحی بزرگ. حرفهایش را قبلا هم شنیده بودم اما در این حسینیه حال دیگری داشتم. شهیدی 14 ساله با آن عظمت که واقعا لایق شهادت بوده است. به خودم فکر می کردم...خدایا از ما که گذشت...

بعد از آن یکی از رزمندگان زمان جنگ در خصوص رزم شبانه دوکوهه  مطالبی بسیار مختصر را عنوان نمود و با جنگ واقعی و جبهه مقایسه کرد. پس از آن آقای رمضانی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. شب جمعه، شب آخر سال و شب عید و دعای کمیل و حسینیه تخریب...

اصلا و ابدا از من نخواه که وصفش کنم که قابل وصف نیست. فقط میتوان گفت خدای را شکر.

 در آخر دعا هم مداحی معروف شهید گمنامش را خواند.

پس از آنکه دعا تمام شد از حسینیه بیرون آمدم. در بلندگو اعلام کردند که برادرها مسیر برگشت را پیاده برگردند و خواهرها سریعتر سوار اتوبوس ها شوند و به دوکوهه برگردند. با خودم گفتم خدایا پس آن قبرها چه؟ بدون دیدن آن ها نمیتوانم برگردم. گفتم طاهره سادات پشت این حسینیه یک چند تا قبر هست که بچه های گردان تخریب در آنجا با خدا رازو نیاز می کردند . می آیی برویم آنجا؟ گفت نه ، بهتر است برویم همه دارند می روند.

در افکار خودم غرق شدم و اصلا حالم را نمی فهمیدم. به طرف پشت حسینیه راه افتادم طاهره هم دنبالم می آمد. خیلی تاریک بو.د می ترسیدم. کمی جلو رفتم و ایستادم. دختری را دیدم که با عجله به طرف پشت حسینیه می رفت. یک لحظه با خودم فکر کردم که این حتما بلد است و به آنجا می رود. پشت سرش با قدرت راه افتادم...

(ادامه در پست بعدی)

التماس دعا

یا فاطمه (س)

 



نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شهادت را امیدی بود روزی...
[عناوین آرشیوشده]