سه عنایت از شهدا (2) - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

سه عنایت از شهدا (2)

جمعه 88 فروردین 7 ساعت 10:13 عصر

بسم رب الشهداء والصدیقین

السلام علیک یا صدیقة الشهیدة

 

اول پست قبل،سه عنایت از شهدا (1) را بخوانید.

(ادامه پست قبل)

در آن تاریکی همانطور که کنارش راه می رفتم، بعد از کمی سکوت به او گفتم به سمت قبرها می روی؟ گفت بله. گفتم قبلا هم آمده بودی اینجا ؟ گفت بله. گفتم چند بار؟ جواب نداد. دوباره پرسیدم تا الان چندبار جنوب آمدی؟ گفت زیاد... نمیدانم. گفتم میدانم زیاد آمدی. پرسیدم چندبار ؟ گفت نمیدانم یادم نیست نشمردم،  اما هر بار که می آیم خرابتر از دفعه قبل بر میگردم . غرق در حرفش شدم خرابتر از دفعه قبل....دو طرف جاده هر 50 متر یک پرچم و یک چراغ  بود و لامپ های کوچکی هم روی خاک کار گذاشته بودند که مسیر جاده را مشخص می کرد. برگشتم دیدم طاهره هم با فاصله ای به دنبالم می آید.

تا رسیدیم به اولین قبر چشمانم قفل کرد و واقعا حال عجیبی داشتم. اصلا قابل گفتن نیست. تا آخرین حدی که محل دید داشت و روشن بود را نگاه کردم. در آن تاریکی فقط چند نفری از برادرها را دیدم که  سر قبرهای دیگر نشسته بودند... یاد شهدا  با من بود و حضور شهدا  را در آن مکان  حس می کردم..بغضم ترکید زدم زیر گریه .بلند بلند بالای سر آن قبر..  طاهره را دیدم که کفش هایش را درآورد بدون آنکه حرفی بزند بلند گفت بسم الرحمن الرحیم،  داخل قبر شد ،چفیه اش را در قسمت بالای قبر پهن کرد و داخل قبر خوابید. بلند بلند گریه می کردم. از طرفی هم اتوبوس امشب عازم تهران بود و اگر ما  از اتوبوس ها جا می ماندیم با آن خستگی حتما  دو ساعتی در راه بودیم و مدیون بقیه می شدیم که می خواستند فردا لحظه سال تحویل تهران باشند و نگرانی این مساله هم تمام لحظات با من بود.

چند دقیقه ای  گذشته بود که سرم را از زیر چادرم بیرون آوردم و گفتم طاهره بلند شو جایت را با من عوض کن دیر می شود از اتوبوس ها جا می مانیم. طاهره بیرون آمد و من مفاتیح طاهره را دست گرفتم و وارد قبر شدم. کدام یک از شهیدان در این قبر با خدا مناجات کرده بودند؟ من لیاقت داشتم که جا پای شهید بگذارم؟ اشک بود که  سرازیر می شد. آرام در قبر دراز کشیدم و مفاتیح را روی سینه ام گذاشتم. به من قوت قلب می داد. اولین بار بود که وارد قبری شده بودم.. چشمهایم را به آسمان دوختم ...................... دلم لرزید ...چادرم را روی صورتم کشیدم و با خدا حرف می زدم و بلند بلند گریه می کردم......تا حالا خودم هم صدای گریه خودم را به این بلندی نشنیده بودم. طاهره صدایم می کرد قدرت نداشتم بلند شوم. گفت دیر شده ... آمدم بیرون و بالای سر قبر نشستم. زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریه کردم.. غبطه خوردن به شهدا و عقب ماندن از قافله عشق گریه دارد... با کوله باری از گناه در قبر خوابیدن گریه دارد....خدای خود را نشناختن گریه دارد....و و و ....بگذریم.....همزمان طاهره هم دوباره در قبر خوابیده بود  و صدایش داشت بلندتر می شد. گفتم طاهره سادات اینجا نامحرم هست یواش !

طاهره بعدا شاکی شده بود که تا من داخل قبر شدم بلندم کردی بعدم که گفتی نامحرم یواش  و حسابی گلایه داشت.

دل کندن از آنجا سخت بود. شهدا حضورشان قطعی بود. فضا روحانی بود . مکان پر از عطر خدا بود. دلم به آن قطعه زمین گره خورده بود. اما باید می رفتیم...

بگذریم که وقتی بلند شدیم نگاه بقیه سنگین بود . احتمالا یا از روی ترحم نگاهمان می کردند یا به چشم دیوانه ها و یا به حال و احوال خودشان فکر می کردند و یا به احوال ما ، نمی دانم.

بلند شدیم و راه افتادیم به سمت حسینیه.

آمدیم و دیدیم که اتوبوس ها رفته اند و هیچ کسی نیست. به یکی از برادرها گفتم که ببخشید اینجا مسوول کیه؟ گفت آقای فلانی...گفتم اگر زحمتی نیست  شما صدایشان کنید؟ داخل حسینیه برادرها هستند برایم کمی مشکل است . صدایش کردو  گفتم که اتوبوس ما عازم تهران است امشب، ما از بقیه خواهرا جا ماندیم و اگر پیاده بخواهیم برگردیم چون مسیر طولانی است و زمان می برد بقیه معطل ما می شوند و برایمان بد می شود. داشت توضیح می داد که ببینم ماشینی هست که دوکوهه برود که ناگهان یکی از برادرها از داخل حسینیه آمد و گفت حاج خانوم تویوتا دارد می رود بیایید شما هم سوار شوید. در عقب را باز کرد و من و طاهره سادات سوار شدیم . یاد فیلم های مستند جبهه افتادم. تویوتای خاکی در آن جاده تاریک و در راه دوکوهه... در راه هم برادرها را میدیدم که پیاده به سمت دوکوهه می رفتند.

تا نزدیک پارکینگ اتوبوس ها ما را بردند و پیاده کردند. وقتی رسیدیم با آنکه در این سفر سابقه بد دیر کردن داشتیم و همش دنبال طاهره میدویدم یا فرمانده حوزه دنبالش بود ، اما آن شب هیچکس نفهمیده بود که آن یکساعت ما ،بین بچه ها حضور نداشتیم و وقتی رسیدیم دیدیم  موکتی روی آسفالت  یکی از خیابان های دوکوهه انداخته اند و شام می خورند.

سه عنایت شهدا:

 1.اجازه ورود به آن مکان روحانی (قبرهای پشت حسینیه) که کمتر کسی هم از آن باخبر بود.

2.ترتیب دادن برگشت ما.

3.هیچ کس متوجه غیبت ما نشد.

 

در آن شرایط و با آن اضطرابی که از دیر کردن داشتیم و با قوانین شبه نظامی بسیج و حضور فرمانده حوزه همه اینها برای ما عنایت شهدا بود که در آن زمان و مکان به وضوح آن را حس کردم.

 التماس دعا

یا فاطمه (س)



نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شهادت را امیدی بود روزی...
[عناوین آرشیوشده]