نوشته ای به مدد شهدا - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

نوشته ای به مدد شهدا

سه شنبه 86 فروردین 28 ساعت 6:59 عصر
 
بسم الله الرحمن الرحیم
جماعت یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن ...برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن
من یک صاحب بلاگم.
به سفری آمدم که توی صاحب پلاک ، مرا دعوت نمودی.
توی صاحب پلاکی که سالهای سال، در بیابان شلمچه، تن خونینت را ، نسیم سبک و آرام بخش کربلایی نوازش می کرد.
نسیمی که از طرف حرم ارباب و مولا حسین (ع) ،راهی قریب به 2 ساعت را می پیمود و متبرک و آرام به روح پاکت می رسید ،احترام می کرد و سلام ارباب بی کفنمان را بر تو ابلاغ می نمود.
من صاحب بلاگم که از فاصله ای دور ،در میان هیاهوی زندگی شلوغ و پر سرو صدا و دلگیر روز مره ام، فریاد سلام بر حسین را نمی دانستم به کدامین نسیم بسپارم تا به مولایم حسین (ع) برساند.
تو صاحب پلاکی
که با خون خود غسل نمودی و در مقابل دیده های ارباب حسین (ع) جانت را تقدیم نمودی و من که صاحب بلاگم نفس نفس ، فریاد می زنم (ای کاش بودم کربلا ،همراهت ای خون خدا ، می شد سرم از تن جدا ، می رفت به روی نیزه ها) اما میدانی مانند تو ندارم تا در دم، به خودم اثبات کنم فریادم ندایی است، یا از سر ایمان قلبی و عشق وجودی برمی خیزد و کربلاییم خواهد کرد.
ای صاحب پلاک ،ای همرزم پدر و ای سرباز حسین (ع) ،
من نیز همچون تو در عاشورایی به سر می برم اما ، فرق من با تو این است که تو دشمن را به چشم خود دیده ای ،شجاع بودی و سرمایه ی وجودیت، ایمان حقیقی و شهامتت را به خود و امامت ثابت کردی.
اما من در عاشورایی به سرمی برم که در جبهه های مختلف باید به دفاع و حمله بپردازم و حال آنکه مانند تو سنگری نیز ندارم.
و سنگر من و تو نگاه پر مهر مولا حسین (ع) است.
و سنگر من و تو ،بودن زیر پرچم فریاد با صلابت یا علی فاطمه زهرا (س) است.
از همرزمانت نمی توان پرسید.
زمانی که از پدر درباره ی حسین علم الهدی و هویزه پرسیدم ،به گوشه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.من نیز به همان نقطه خیره شدم....پدر را صدا زدم .گفتم :هویزه؟با نگاه و صدایی پر از غم گفت: پس از شهادت علم الهدی ما نیز در همان نقطه جنگیده ایم و دوباره سکوت کرد.
فهمیدم با سوالم یادآور خاطراتی شده ام که یاد یاران و یاد روزگاران را برای پدر زنده کرده است ،اگر چه او با همان لحظات زندگی میکند... و خدا می داند تحمل دیدن چهره غمگین پدر را نداشتم، سکوت کردم و چیزی بیشتر نپرسیدم.
اکنون تو آرام در کربلای شلمچه آرمیده ای و من با روحی نا آرام در سرزمین شلمچه ، آرامش را می جویم.
آمده ام تا از تو بپرسم برای چه مرا به این مهمانی دعوت نمودی.رسالتم را به من بازگو.شنیده ام که در جنگ تن به تن با دشمنان خدا در خون خود غلتیده ای .آمده ام تا قتلگاهت را ببینم .آمده ام تا اززبان خودت بشنوم که با چه عشقی و با چه ایمانی در راه حق گام برداشتی و چگونه خدا را ملاقات نمودی.
بلاگم را سنگر کردم تا پلاکت را به دیوارش بیندازم و فضای وجودم را با بوی جبهه حق و شهادت متبرک کنم.
نسیم شلمچه را بگو تا بر خود زحمتی دهد و به احترام خون شما شهیدان، در طول سال روح ما را نیز نوازشی کربلایی نماید تا در مسیر حق و حقیقت بمانیم و گام برداریم.
و تو گفتی که ما کاری حسینی کرده ایم و از من خواستی که زینبی باشم .
بلاگم را فدای پلاکت خواهم کرد.
آری زمانه شرک و کفر و نفاق مرا به اسارت گرفته است.
و حسینیان به دیدار اربابشان حسین رفته اند، ما مانده ایم و لشکرهای مجهز کفر.
ما مانده ایم و یک دنیا نامردمی و بی غیرتی.
خلاصه بگویم ،ما مانده ایم و نامحرمان.
دستمان خالی است و سلاحی جز ایمان نداریم.
یاد حسینیان در خاطرمان است ، برای زنده نگاه داشتن قیامشان خطبه ها می خوانیم و به امید رسیدن به آنان زندگی و مبارزه می کنیم.
ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون.
و تو زنده ای ، حضورت را در لحظه لحظه های زندگیم حس میکنم.
با تو میثاق می بندم که تا آخرین حد توانم در راه آرمانهایت گام بردارم و واهمه ای از دشمنان خدا و اسلام نداشته باشم.رهایم مکن و در این راه تنهایم مگذار .
نگاهت را بدرقه راهم کن و بدان که این قافله نیز ، عزم کرب و بلا دارد.
یا حسین (ع)


 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]