• وبلاگ : ديوانه دل
  • يادداشت : عشق تا بينهايت
  • نظرات : -5 خصوصي ، 20 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به نام حضرت دوست .....

    مولا جان...

    زمانه پر اشوبي است

    در تپش ثانيه هاي روزگار عمرم,

    دير زماني است, ارامشم را به باد فراموشي سپرده ام.

    در کوچه پس کوچه هاي بن بست انتظار ديده ام,

    در واپسين لحظات ادينه,

    همچنان چشم به راه امدنت بودم.

    باورم نمي شد

    گمان نمي بردم که باز هم ادينه اي گذشت و اما نيامدي...

    اما به ناگاه, در هياهوي سکوت بر غروب نشسته

    باد پاييزي وزيدن گرفت.

    در هجوم افکار پرتلاطم,

    ندايي دروني, از اعماق وجودم, فرياد براورد:

    انتظارتان را بنگريد...!

    به کدامين دل نواي العجل داريد؟

    به کدامين منتظر, ديده هايتان در افق خيره مانده است؟

    غروب خورشيد را بنگريد...

    ايا نشاني از براي خجلت نبود؟

    شکوه هاي پرندگان و فرياد جمادات را مي شنويد؟

    منتظران چشم به راه, ...

    ديده از افق فرو گيريد...

    به درون خود بنگريد....

    بوي انتظار را در بهار دلهايتان استشمام مي کنيد؟

    پس به کدامين بهار, به انتظار نشسته ايد؟

    به کدامين منتظر, در افق چشم دوخته ايد؟

    به کدامين عابرو, ادعاي امدن داريد؟

    به کدامين دل, نواي العجل داريد؟

    به کدامين انتظار, منتظريد؟

    به ناگاه,

    در تلاطم ثانيه هاي خجلت و شرم,

    اخرين سخن, اين بود...

    "استغفرالله و اسئله التوبه"

    امين يا رب العالمين

    سلام بزرگوار ....