بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیدة، فاطمة الزهراء
دوکوهه خاک تو آرامم می کند.
دوکوهه وقتی که قدم روی خاکت می گذارم تمامی فکرها و غصه ها و مشکلانم را قراموش می کنم.
دوکوهه هوای تو چرا با هوای بقیه مکان ها متفاوت است؟
دوکوهه هوای تو مرا هوایی می کند.
دوکوهه دلم بی قرار و بی تاب توست، دلم گرمای زمین و سرخی آسمانت را می خواهد.
دوکوهه دلم به گرمای تو گرم است.خدا گواه است که قلبم برای ملاقاتی دوباره می تپد.
دوکوهه خوشابه حالت که همسایه حسینیه گردان تخریبی..
دوکوهه هنوز دو ماه بیشتر از جدایی ما نگذشته است و من این چنین بی قرار شبهای رویایی ات شده ام، چگونه ده ماه دیگر تاب بیاورم؟!
دوکوهه....دوکوهه....دوکوهه....بردن نامت هم آرامش بخش من است.
دوکوهه دلتنگ حسینیه حاج محمد ابراهیم همت هستم. تو بگو او محمد بود یا ابراهیم یا همت؟
دوکوهه یاد آخرین شب جمعه سال دیوانه ام کرده است. تو بگو زائرانت در ماه های دیگر چه کسانی هستند؟ بگو تا دست به دامانشان شوم.
دوکوهه خاک تو مرا به سمت خود می کشد، ای قطعه جدا ساخته خدا..
ای خاک پاک.. ای معبر آسمان.. ای قلب تپنده جبهه..
قلبم به یادت می زند...السلام ای خانه عشق..
یا فاطمه (س)
بسم الله اللطیف
گاهی وقتها دست و دلت به نوشتن نمیره...
یا اینقدر حرف برای گفتن زیاده که ترجیح میدی ننویسی...
اما یه تیکه کوچکی از بهشت در تهران هست که هر وقت دلت پر از غم شد و هوای آسمونها رو داشت میتونی بری اونجا و لوح دلت رو جلا بدی و برگردی...
اگه رفتی گل مریم یـا گلاب یادت نره ...
یه سالن کوچولو که بهش میگن کهف الشهداء...
وقتی وارد میشی یه حس عجیبی داره که همه فضای دلت رو پر میکنه...
حضور شهداش رو واقعا حس میکنی ...
میفهمی که ایستادند و دارند بهت نگاه می کنند...
تو اون نور سبز رنگی که سوسو میزنه نور شهیده که چشم دلت رو خیره میکنه...
اینم بدون که شهدای کهف هم خیلی باغیرتند هم خیلی دل نازک...
آره ، همه شهدا آخرشند اما خوب طبعا هر شهیدی یه برجستگی اخلاقی داره...
کهف الشهداء شلمچه تهران است...
غریب ، پر صلابت و پر از حرف...
شهدای کهف هم مثل شهدای شلمچه ...
یا قمر بنی هاشم ،عباس (ع)
یا علی ع مدد
بسم رب الشهداء
السلام علیک یا فاطمه الزهراء
3 خرداد 1361
عملیات بیت المقدس با رمز یا علی ابن ابیطالب(ع)
خرمشهر که در ابتدا 35 روز مقاومت کرده و بعد سقوط کرد ،پس ازحدودا 1سال و هفت ماه ازتسخیر نیروهای بعثی عراق بلکه از دست جهان کفر آزاد شد.
امام خمینی (ره): خرمشهر را خدا آزاد کرد.
شروع جنگ ....دفاع مقدس....مردان گمنام و بی ادعا ....شهدای مظلوم و گمنام.....جنگ شهری....زنان بی دفاع.....حرامیان بی دین و حیوان صفت....شهر و دیاری غریب با خاطراتی نهفته و پنهان......و عالم که همه محضر اوست...............
یــــــا الــــــــــــــــــــهـــــــــــــــی
خرمشهر دروازه ای در زمین دارد و دروازه دیگر در آسمان ، آن روزها زمین و آسمان به هم پیوسته بود و مردترین مردان از همین خاک بال در آسمان ها می گشودند.
زمین عرصه یک حقیقت آسمانی است و جنگ بر پا شده بود تا آن حقیقت بروز یابد.
آیا نام خرمشهر به همین خانه ها و خیابان ها و کوچه ها اطلاق می شود که در آتش کینه متجاوزان می سوزند یا نام خرمشهر شایسته آن خطه ای است که جوانانش مبعوث شدند تا حقیقت متعالی وجود انسان را ظاهر کنند.
یک بار دیگر هنگامی که پا بر خاک خرمشهر نهی ، یادهایی که در باطن این فضا سیلان دارند ،اگر چه فراچنگ نمی آیند اما حضورشان احساس می شود گویی نگاه آنها از جای پنهان اما بسیار بزرگ نگران توست که چه می کنی ؟
سید شهیدان اهل قلم ... شهید سید مرتضی آوینی
شادی روح عموی اینجانب ، که در جنگ تن به تن ...توی همون کوچه و پس کوچه ها ...غریبانه به شهادت رسیدند صلواتی ختم کنید.
شادی روح همه شهدا و مخصوصا شهدای عملیات بیت المقدس آزادی خرمشهر صلوات .
و برای سلامتی مردان گمنامی که در بین ما هستند و آن روزها نیز گمنام بودند صلوات.
یا حق .... یا علی ع
بسم رب الشهداء
السلام علیک یا فاطمه الزهراء
وقتی وارد جبهه شد ،اول از همه خاک زیر پایش توجهش را جلب کرد. همان طور که داشت روی زمین را نگاه می کرد و به خاک خیره شده بود ناگهان بوی خاصی به مشامش رسید .بویی که هم شیرین بود ، هم پر از از غربت.
سرش را بلند کرد ، همه چیز در نظرش نورانی جلوه می کرد.آن بسیجی ، آن لباس خاکی...چفیه سفیدی که روی شانه اش انداخته بود با آن خطهای سیاهی که داشت. سرش را پایین انداخت و به پوتین های سیاهش که برای خواسته دلش ، آن ها را واکس زده بود چشم دوخت.نگاهش پر از احساس بود . سرش را بلند کرد و دوباره بسیجی را زیر نظر گرفت.لبخند زیبایی بر لب داشت.
اما او نمی توانست بخندد. دستش را لای موهایش برد و همزمان نفسی عمیق کشید. به سختی نفسش را از بینی بیرون داد .بسیجی همچنان با لبخند به او می نگریست.
صدایی بلند او را به خودش آورد . پلکی زد و دیگر آن بسیجی را ، لباس خاکیش را ،چفیه اش و آن لبخند زیبا را ندید.
هنوز در همان محل ، در جبهه ایستاده بود.
به دور دستها در افق چشم بسته بود و صدای قلب خود را می شنید.
فرشتگان به سویش می آمدند.
در دم نسیمی وزید و روحش را نوازش داد.
آری ، همان لبخند زیبا بر لبانش نقش بست.
دیدم او را با همان چفیه ،با همان لباس خاکی و با همان پوتین ها.
به انتظار نگاهم ایستاده بود...
(ای شهید ، ای کشته راه الله
خون تو در رگ های من جاری می شود و مرا حس تازه ای می بخشد.
حسی غریب که مرا به سوی معبود ازلی جذب می کند.
تو دعا کن که من نیز خاکی شوم .
و رفتار و سکناتم نشان دهد که این خون توست که در رگ های من جاری شده است.
تو دعا کن که مولایمان حسین ع همانطور که تو را پذیرفت مرا نیز به درگاه پر مهر و محبتش بپذیرد.
دعا کن که من نیز مانند تو ((عند ربهم یرزقون)) بشوم.
تو برای غریبی مولای ما دعا کن.
تو دعا کن ...دعا کن...دعا )
یا حق ، یا علی ع مدد
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی و ربی من لی غیرک؟
یه جایی خوندم یکی از شهدایی که پیکرش رو توی تفحص پیدا کرده بودند توی دستش یک کتاب فیزیک بوده....
این یعنی چی؟
یک کمی که روش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شهدا هدف داشتند ، درسته وصال یار بوده اما از هر راهی که ممکنه و یار می پسنده ...
مثل من و من نوعی راه رو گم نکرده بودند .....مدتیه تو فکرم که راه اصلی چیه یعنی مسیر اصلی کدومه؟
البته جزییات مسیر اصلی زندگی هر کسی با بقیه فرق داره حتی اگه هدفشون یکی باشه ،ناگفته نماند که کلیات مسیر یکیه.
رسیدم به این جمله که فرمود:
شهید شمع محفل بشریت است.
( علی مع الحق و الحق مع علی ....یا علی ع مدد)
یا علی ع مددی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ