شهید حاج محمدابراهیم همت، ماجرای شهادت شهید همت - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

ماجرای شهادت حاج محمد ابراهیم همت

جمعه 88 مرداد 30 ساعت 12:42 عصر

بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیدة، فاطمة الزهراء

از همه ی لشکرِ حاج ‍ همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه درتوان داشت، به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند. همه جا دود وآتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین ازموج انفجار مثل گهواره، تکان می‍خورد. آسمان جزایر را بجای ابر دود فرا گرفته ... و هوای جزایر را بجای اکسیژن، گاز شیمیایی.

حاج همت پس از هفت شبانه روز بی‍خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستون‍هایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن ونه حتی توان گوشی بی‍سیم به دست گرفتن.
حاج همت لب می‍جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی‍شود. لب‍های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می‍گوید: «اینطوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می‍دهیم. حاجی باید بستری بشود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روزاست هیچی نخورده ...» سید آرام می‍گوید: « خوب، سرُم دیگر وصل کن.» دکتر با ناراحتی می‍گوید: « آخر سرُم که مشکلی را حل نمی‍کند. مگر انسان تا چند روز می‍تواند با سرم سرپا بماند؟» سید کلافه می‍گوید:« چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی‍تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.» دکتر با نگرانی می‍گوید: « آخر تا کی ؟ »  تا وقتی نیرو برسد. اگر نیرو نرسد، چی ؟ سید بغض آلود می‍گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد. »  خوب به زور ببریمش عقب. حاجی گفته هرکسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است ... سرپل صراط، جلویش را می‍گیرم. دکتر که کنجکاو شده، می‍پرسد: «مگر امام چی گفته ؟ »
حاج همت به امام خمینی فکر می‍کند و کمی جان می‍گیرد. سید هنوز گوشی‍های بی‍سیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می‍جنباند و حرف امام را تکرار می‍کند : «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید. »

وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می‍شود، نیروهای بی‍رمق دوباره جان می‍گیرند، همه می‍گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود. دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل می‍کند. سید با خوشحالی می‍گوید: «ممنون حاجی! قربان نفس‍ات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین‍طوری با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می‍کنند. فقط کافی است صدای نفس‍هایت را بشنوند! »

حاج‍ همت به حرف سید فکر می‍کند: بچه‍ ها جان گرفتند ... فقط کافی است صدای نفس‍هایت را بشنوند ... . حالا که صدای نفس‍های حاج همت به بچه ها جان می‍دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه‍ ها، هم صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند ؟
سید نمی‍داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می‍داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیم‍خیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است. حاج همت به یاد حرف امام می‍افتد، شیلنگ سرم را از دستش می‍کشد و ازجا برمی‍خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می‍پرسد: « حاجی، حالت خوب شده!؟ »

دکتر که انگشت به دهان مانده، می‍گوید : « مراقبش باش، نخورد زمین. »
سید درحالی‍که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می‍پرسد: «کجا می‍خواهی بروی؟ هرکاری داری بگو من برایت انجام بدهم. »
حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می‍شود. سید سایه به سایه همراهی اش می‍کند.

ـ حاجی، بایست ببینم چی شده ؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می‍رود. سید، دست حاج‍ همت را می‍گیرد و نگه می‍دارد. حاج همت، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض‍ آلود می‍گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید! »
سید که چیزی از حرف‍های او سر درنمی آورد، می‍پرسد : «کجا داری می‍روی؟ من نباید بدانم ؟ » می روم خط، خدا مرا طلبیده ! چشمان سید از تعجب ونگرانی گرد می‍شود. خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن. » حاج همت سوار موتور می‍شود و آن را روشن می‍کند. کو لشکر؟ کدام لشکر ؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی‍خواهد. فرمانده دسته می‍خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه. سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می‍تواند بکند، این‍است که دوان دوان به سنگر برمی‍گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می‍نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت می‍کند.

لحظاتی بعد گلوله ای آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می‍شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود وغبار فرو می‍نشیند، لکه های خون برزمین جزیره نمایان می‍شود.
خبر حرکت حاج‍ همت به بچه های خط مخابره می‍شود. بچه ها دیگر سر از پا نمی شناسند. می‍جنگند و پیش می‍روند تا وقتی حاج همت به خط می‍رسد، شرمنده او نشوند. خورشید رفته رفته غروب می‍کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.

بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند؛ از اینکه حاج همت را نزد امام روسفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند !

شهید همت



نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شهادت را امیدی بود روزی...
[عناوین آرشیوشده]