بسم رب الشهداء و الصدیقین
یکشنبه 30/1/1388
به مدد شهدا با چند تا از بچه ها قرار گذاشته بودیم که دیداری از آسایشگاه جانبازان داشته باشیم.
از ماشین پیاده شدم. از ده نفری که قرار بود بیایند 4 نفر جلوی درب آسایشگاه جمع شده بودند. ساعت 10 صبح بود و 5 نفری وارد آسایشگاه شدیم. پس از انجام هماهنگی های لازم و صحبت کوتاه یکی از مسوولان آسایشگاه به راهنمایی خانمی که هم سن و سال خودمان بود وارد اتاق اولین جانباز شدیم.
جانباز موسی س...متولد سال 1333.....اهل خوزستان
قطع نخاع کمر بود،تا به امروز 25 سال است که جانباز می باشد.درسال 1361 مجروح شده بود از ناحیه کمر. بسیار نورانی بود و واقعا حس می کردی که یکی از اهالی بهشت را می بینی. بسیار خوش برخورد و خوش اخلاق بود با وجود اینکه 25 سال است روی تخت خوابیده و تنها بعضی وقتها روی ویلچر می نشیند. یاد خودم افتادم که یک مریضی ساده و یک سرماخوردگی چقدر خلق و خویمان را تنگ می کند اما اینها..
به دلیل جراحات وارده و یادگاری های زمان جنگ گوشش نمی شنید و حرف ها و سوالهایمان را در دفتری برایش می نوشتیم و او صبورانه می خواند و جواب می داد. گفت که جنگ تمام شده اما هنوز جنگ روی دوش ما هست. به خاطر خون شهدا همه چیز را تحمل کنید. ما هم داریم تحمل می کنیم. باید این انقلاب را سالم تحویل امام زمان عج بدهیم.
همرزم حاج همت بود. از همت زیاد می گفت و هر بار که می گفت اشک می ریخت. بی صبرانه منتظر عروج بود. گفت حاج همت قلب منه.
گفت همت خواب نداشت. استراحت نداشت. فرمانده بود اما مثل همه بچه ها و با ما زندگی می کرد. آنقدر به بچه ها می رسید و حواسش به همه بود که بعضی وقتها از فرط خستگی از حال می رفت. حتی هنگام نماز از خستگی از حال می رفت و می افتاد. میگفت من باید شهید بشوم. میگفتم حاجی تو باید بمانی...میگفت نمیتوانم ببینم بچه ها می روند و می آیند شهید می شوندو من سالمم. منم هم میخواهم شهید شوم.
حرف حاج همت از زبانش نمی افتاد. گفت یک شب خواب حاج همت را دیدم. از من پرسید حاجی عروسی نمیای؟ گفتم من کارت دعوت ندارم. گفت ان شالله به زودی برات می فرستم.
چفیه ای گردنش بود گفت این چفیه را رهبرم به من داده وگرنه به شما می دادم. از خانواده اش پرسیدیم گفت خانمم از من زینب گونه پرستاری کرد و دو فرزندمان را تنهایی بزرگ کرد. الان خودش هم مریض شده و کمر درد دارد. او هم در اصفهان بستری است. یکی از بچه هایمان تهران دانشجواست و یکی هم اصفهان است. گفت دوری همسرم برایم سخت است اما باید تحمل کنیم.
از حضرت امام عصر عج پرسیدیم: گفت اعمال را درست کنیم. ریاکار نباشیم.خدمت به پدر و مادر را فراموش نکنید.
در آخر عکسی از شهید همت و خودش را به تک تکمان هدیه داد. و گفت یک بسیجی مشکل وام داشته می رود بانک، ضامن نداشته منفجر می شود. تا با لبخند بدرقه مان کرده باشد...
به طبقه بالا رفتیم وارد اتاقی شدیم که 7 جانباز روی ویلچر نشسته بودند و همگی دور یک میز جمع شده بودند. دقیقا همان چهره های نورانی که در فیلم های مستند جبهه می دیدم. غیور مردان عرصه ایثار و مقاومت. همه متبسم و مومن و مقاوم.
خیلی صحبت کردیم و واقعا حس می کردیم با اهالی بهشت همزبان شده ایم.
یکی از سوالتمان این بود که هدف شما از جبهه رفتن چه بود؟ در حد خودمان پاسخ دادند.. گفتند که تو راحت باشی، درست را بخوانی، از خون شهید و جانباز بهره ببری. درس بخوانید و به جایی برسید و مفید باشید. گفتیم چه توقعی از ما دارید؟ گفت: ماهی یکی دو بار به ما سر بزنید همین. ما شما را که میبینیم روحیه میگیریم. گفتیم ما آمدیم اینجا که از شما روحیه بگیریم...
پرسیدند از کجا آمده اید؟ گفتیم ما دانشجو هستیم از دانشگاه های مختلف تهران ..یکی از بجه ها پرسید اگر جنگ شود باز هم می روید؟ گفتند بله که می رویم. بعد از پیام رهبر ما داوطلب شدیم برای رفتن به غزه اما قبول نکردند....
گفتیم ما چه کنیم؟ گفت شهدا از شما چه می خواستند؟
همه شهدا می گفتند:
خواهرم خون من حجاب تو،حجاب تو خون من است.......
خون من حجاب تو
خون من حجاب تو
حجاب تو خون من است..
حجاب تو خون من است..
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
دست آخر دست گل هایی که گروه قبلی ما که از ارتشی ها بودند برایشان هدیه آورده بودند را به ما دادند و تا آخرین لحظه حضورمان در خانه شان نفری یک دست گل در دست داشتیم و با محبت دوباره آنان، راه خود را می پیمودیم.
ادامه اش هم بماند برای بعد، فقط اینکه یک سری بحث هایی هم داشتیم که جای مطرح کردنش در اینجا نیست اما تا اینها هستند باید رفت و برای آخرت خود توشه گرفت.. نه فقط به خاطر ثواب دیدار، بلکه مباحث دقیقی که در باره عشق به خدا و چگونه بنده او بودن، مطرح می کنندو ما به آن نیازمندیم..
التماس دعا
یا فاطمه(س)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ