بلاگ نویسان راهی سرزمین نور - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

بلاگ نویسان راهی سرزمین نور

جمعه 86 فروردین 3 ساعت 4:22 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

(اگر مایلید کاملا در جریان سفر وبلاگ نویسان قرار بگیرید،لطفا از پست دعوتنامه شروع به خوندن کنید.)

هویزه ،هدایت ، فکه ، غربت

یکشنبه

هویزه :شهـیـد علم الهدی

عشق اینجا اوج پیدا می کند .....قطره اینجا کار دریا میکند

از حسین علم الهدی شروع میکنم.

اسم او نیز بیانگر آن است که به ارباب حسین ع اقتدا نموده بود.

حسیـــن،پرچم هدایت

هر جا که حسین علم الهدی حضور دارد ،ندای او نیز که از عمق وجودش بر می خیزد به گوش می رسد که می گوید حسین (ع) پرچم هدایت است.

و یادآور این حدیث می گردد:

ان الحسیـــن ،مصبـاح الهـدی و سفیـنه النـجاه

حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است.

و او بود که حسینی زندگی کرد و حسینی وار به دیار ابدی رفت.

داستان شهادت حسین علم الهدی، دانشجوی 22 ساله

62 تا نیرو داشت که اکثرا دانشجوی دانشگاههای مختلف ایران بودند و از این 62 نفر، 22 نفرشون اسلحه نداشتند ،کلا 3 قبضه آرپی جی داشتند که 2 تاش کار نمی کرد.با این وجود در دشت هویزه بدون وجود خاکریز و مانعی برای سنگر گرفتن ،شجاعانه و حسینی وار برای جلوگیری از بهم پیوستن 2 لشکر عراق مردانه مبارزه کردند و در آخر با لب های خشک و تشنه تن به تن به شهادت رسیدند.

و پس از شهادتشان نیروهای بعثی یزیدی ،با شنی های تانک هایشان بدن های آنان را با خاک یکی کردند وتا 2 سال نیز پیکرهای مطهرشان در صحرای هویزه غریب و تنها جا مانده بود شاید تنها زایرشان نسیمی بود که گاهی از آنجا می گذشت...

نگفته نماند پس از دو سال که پیکرهایشان تشییع شد مادر شهید علم الهدی گفته بودند که پسرم را در قتلگاهش به خاک بسپارید که اکنون نیز زیارتگاه زایران دشت هویزه شده است.

مادر شهید علم الهدی نیز خود تا اخر جنگ در خط مقدم پشت جبهه حضور داشت ،کمک های مردمی جمع آوری می کرد و جبهه ها را یاری می نمود و پس از وفاتش او را نیز در کنار مرقد فرزندش به خاک سپردند.

روستای هویزه را عراقی ها با خاک یکسان نمودند ،خانه های مردم را ویران کرده و مردم آن منطقه را فجیعانه از زن و مرد پیر و جوان و کودک به شهادت رساندند.

خلاصه بگویم:

هویزه ، هدایت ، شجاعت ، شهامت ، مبارزه ، شهادت ، کربلا .....

چنگ دل آهنگ دلکش می زند ..........ناله عشق است و آتش می زند

فکه:

خیلی با کلاس بود .آخر کلاس. توی فکه با لبخند اطراف رو نگاه می کردم.انگار که اومده بودم مهمانی و دنبال میزبا ن ها می گشتم. توی معبر که راه می رفتم دو طرف رو سیم خاردارها کشیده بودند .مین ها رو اون طرف سیم خاردار به چشم می تونستی ببینی .بعد کنار سیم خاردارها رو 2 جور تزیین کرده بودند :1-پرچم های یا حسین (ع) و یا ابالفضل العباس (ع) و یا مهدی ادرکنی و 2- تابلوهای حامل پیام ها وشعرهای عاشورایی.

آخر معبر هم ختم می شد به یک محوطه گرد مانند که دور تا دورش پرچم های یا حسین (ع) و یا ابالفضل العباس (ع) به چشم می آمد و قتلگاه 120 شهید تفحص شده بود.

 

 

توی راه یک نقطه ای رو تابلو زده بودند که محل شهادت شهید سید مرتضی آوینی

همش چهره شهید آوینی جلوی چشمم بود وقتی که رفته بود روی مین و خونی بود .چه لبخندی بر لبانش نقش بسته بود ،اطراف رو نگاه می کرد گویا باورش نمی شد به آرزوی همیشگیش رسیده و شایدم دنبال آقا می گشت.... حس می کردم که هنوز شهید آوینی داره با لبخند ما رو نگاه می کنه.

توی تمام مناطق گفته شده ((انا انزلناه خوندن )) از زبانم نمی افتاد که اتفاقا یکی از دوستان هم پیشنهاد دادن که یک سوره دیگه بخون که برای شهدا تنوع بشه لااقل.

از فکه غریب تا آسمان راهی نبود .نسیمی که مرتب می وزید از عمق جانم عبور می کرد.

فکه هنوز پر از پیکرهای مطهر شهداست ،سکوت ،آرامش،غربت ،امید و....همه در فکه نهفته است.

ما دیدیم و حس کردیم و گفتیم اما خدا قسمتتون کنه که شنیدن کی بود مانند دیدن...

آرامشی گرفتم که تا کنون برام نظیر نداشته است.

از وقتی که به شهر و دیار خودم برگشتم توی وجودم دعواست.

جام تنگه.هر چی میگم برو اونطرف تر گوش نمیده.همش خودم رو دارم به درو دیوار این قفس می زنم.

هی می خوام از گلوم پر بگیرم و بیام بیرون اما نمیشه .این جان و جسم انگار بدجوری به هم چسبیدندو من این وسط دارم خفه میشم.

پلاکم رو به گردنم می اندازم.

کربلای جبهه ها یادش بخیـــــــــر

خیلی شاد و آرومم ،فقط جام تنگ شده ،می خواهم پر بکشم.

به یــاد شهـدا صلـوات (اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم والعن اعدایهم اجمعین)

یا علی ع حیــــــــــــدر مدد

  شرحش با دل

 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]