پلاک در بلاگ - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

پلاک در بلاگ

جمعه 86 فروردین 3 ساعت 4:19 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

پرده بالا رفت و دیدم هست و نیست ...راستی نا دیدنی ها دیدنی است

شلمچه ، راز طلاییه

شنبه:25/12/85

شلمچه ،خیلی با حال بود!

وارد که می شدیم تقریبا از توی یک معبر کانال مانند باید رد می شدیم .دو طرف معبر پر از مین های مختلف و هشت پری و غیره بود .صدای توپ و تانک وغیره در فضا پیچیده شده بود.حس م کردم زمان جنگه و توی جبهه ام.

صدای هواپیما من رو یاد دوران کودکی ام انداخت که در پادگانی شبیه به دوکوهه در اهواز مستقر بودیم و هواپیماهای عراق هفته ای چند بار روی سر ساختمانها رژه می رفتند و مادر هایمان بچه ها رو با شنیدن صدای آژیر بغل می گرفتند و چندین طبقه به حال دو پایین می آمدند.

 حال خوشی داشتم....

وارد صحرای شلمچه که شدم روبروی کانال بقعه ای ساخته اند جای قدمگاه حضرت رضا (ع) .بر طبق روایات وارده زمانی که حضرت رضا (ع) به سمت خراسان حرکت می کردند راه خود را از مسیری انتخاب می نمایند که از شلمچه بگذرد ...در شلمچه توقف می کنند مشتی از خاک را برداشته و می بویند و می فرمایند در این مکان عده ای از یاران ما در خون خود می غلتند.........

از شلمجه تا کربلا 2 ساعت راه است.

3/1 شهدای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس را ما در شلمچه داده ایم.در عملیات کربلای 4 و کربلای 5 .

با خودم که خلوت کردم یاد تک تک پدران شهید دوستانم افتادم.مادرم می گفتند شب های عملیات روح معنوی جبهه بر خانواده رزمنده ها نیز حاکم بود و مراسم ها و دعاها داشتیم و بعد از هر عملیات در اهواز ما خانواده ها منتظر بودیم تا ببینیم این بار کدام یک باید .... راهی شهر خود شویم ...تک تک اسم شهدای شلمچه که پدرم سفارش کرده بودند را آوردم و سلام او را نیز به شهدا رساندم.

خلاصه حرفها زدیم و حاجتها را مطرح کردیم ....تا خدا چه خواهد....

و هرگز نسیم سبک و آرام شلمچه را فراموش نخواهم کرد.روی زمین شلمچه نشسته بودم اما بدون اغراق حس می کردم بین زمین و آسمان هستم ....روحم سبک شده بود و نسیمی آرام صورتم را نوازش می کرد .آرامشی که داشتم را جز در حرم مولا حسین (ع) جایی دیگر تجربه نکردم.

راز طلاییه

خیلی عجیب بود.جدا از گروه شدم.همه اش سرگردان بودم.نمی دانستم چه کنم.چندین بار یک مسیر را می رفتم و دور می زدم و بر میگشتم .اصلا نتوانستم آرام بگیرم.انگار باید دنبال چیزی میگشتم اما نمی دونستم چی؟

اصلا نتونستم آرام بگیرم.

فقط چند دقیقه ای در نزدیکی هیاتی که مداحشان می خواند و بقیه سینه می زدند رفنم و نشستم.

طلاییه خاکش طلا بود.........کاش فریاد زده بودم: آآآآآآی شهداااااا........ ما رو هم طلایی کنید.

سردار باقر زاده در کربلا تفعلی به قرآن می زنند که آیه<< فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی>> می آید .و در طلاییه هم زمانی که به قرآن تفعل می زنند همین آیه می آید.

بنابراین دعوتت کردند و قسمتت شد و رفتی ، با کفش روی خاک های آغشته به خون شهدا راه نری تازه حتی ممکنه زیر پات لاله ای هم آرمیده باشه.

یـا حـسیـــــن (ع) ، سالار شهیدان



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]