بلاگ در پلاک - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

بلاگ در پلاک

جمعه 86 فروردین 3 ساعت 4:0 عصر

بسم رب الشهدا و الصدیقین

دوکوهه ،مدینه

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.

خیلی وقت پیشا قبل از پاکسازی  مناطق جنگی با خانواده رفته بودم مناطق عملیاتی،اون زمانی که دبستانی بودم و رفتیم طرفای همون شلمچه بود اگه اشتباه نکنم با برادرم و خواهرم سر یک مینی کاتیوشای عمل نکرده که نصفش هنوز توی زمین بود  داشتیم دعوا می کردیم که کی درش بیاره و ببره نشون بابا بده !
که پدر دیدو به دادمون رسید!

یا وقتی که توی سنگرهایی می رفتیم که هنوز پر از پوکه بود و بوی رزمنده ها رو می داد .

و دفعه بعدی هم بود ....

اما با کاروان های راهیان نور اولین بار بود که به مناطق جنگی رفتم و بگم که فعلا هم اگر چه دلم می خواست اما قصدش رو نداشتم و فقط و فقط به دعوت خودشون بود که توفیق سفر شامل حالم شد.

رخصتی تا ترک این هستی کنیم ....بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم

با خودم عهد کرده بودم توی این سفر گریه نکنم یا خیلی کم گریه کنم.از تهران وقتی عزم سفر کردم گفتم شهدا من دارم میام که دستم رو بگیرید .بهم روحیه بدید .واسه گریه زاری نمیام.میخوام روحیه ام عوض شه.این غم و غصه ام از بین بره.

ساعت 9 صبح جمعه وارد دو کوهه که شدم خیلی پر روحیه و شاد بودم .با لبخند این طرف و آن طرف رو نگاه می کردم و می گفتم یعنی این من هستم اومدم باورم نمیشه .من که نمی خواستم بیام. خودتون منو آوردین.

رفتم جدا از برنامه گروق واسه خودم برنامه چیدم.تانک و نفر بر ها رو چک می کردم.قایق ها رو نگاه می کردم.یاد شهدا می کردم که اینجا آمال و آرزوهاشون رو هم میگذاشتن و هم بر میداشتند و می رفتند خط مقدم.میگذاشتند آرزوهای دنیایی رو اگر چه بوی خدایی هم داشت و بر می داشتن آرزو و عشق ناب الهی رو.

رفتم توی حسینیه حاج همت .همه جا رو خوب نگاه کردم.اینجا شهدا نفس کشیدن ،آسمونی ها ،منم دارم نفس می کشم.درو دیوار و سقف و کف رو نگاه می کنم .صداهاشون توی گوشمه.یکی به سجده رفته.یکی در حال قنوته .یکی دو زانو نشسته و رو به قبله خیره شده .یکی ....

منه دیده بان هم قلبم عین گنجشکی که هنوز بلد نیست با پرهای کوچکی که تازه درآورده چطوری باید پر بزنه دارم همه رو نگاه می کنم.

دنبال حاج همت می گشتم .خدایی جای عکسش توی حسینیه خالی بود.من که ندیدم.

اما نگاهش من رو وا داشت سرم رو پایین بندازم و حتی یک گوشه قایم بشم.

می دونی چرا؟

یاد اون روز افتادم که توی دانشگاه شریف ،میخواستن فرشته های هادی و گمنام خدا رو به خاک بسپارند برای اینکه دست بیچاره ها رو بگیرند و پرواز یادشون بدهند اما اونها چی کار کردند ؟ از روی جهالت و یا از روی عمد .هر دو گروه یک عمل رو انجام دادند .

پیکرهای مطهر روی دست ها می چرخید .قبر ها و خاک له له (lah lah ) میزدند برای در آغوش گرفتن گلهای پرپر صحرای عشق.

اما نا آزاده ها چه کردند ...

حیف که زمین اجازه صحبت ندارد. حیف که آسمان فعلا باید صبوری کند.

کاش گفته بودم شهدا حاج همت شرمنده ایم به خدا.اما...بگذریم...

آمدم از حسینیه بیرون.دم در یک شهید گمنام هم نشسته و ناظره. باز انا انزلناه خوندم.

سوار اتوبوس شده بودیم که حرکت کنیم ،که یک دفعه یادم اومد موبایلم رو زدم توی سنگر صلواتی که شارز بشه ،پیاد شدم بدو بدو رفتم دم سنگر که کنار حسینیه حاج همت بود.

تو این فاصله رفت و برگشت یه گروه از خواهران زایر شهدا دم در حسینیه جمع شده بودند و روحانی کاروانشون داشت براشون صحبت می کرد می گفت :(مضمون صحبت هاشون)

چشمهای همت خیلی زیبا بود خانومش بهش گفته بود ابراهیم چشمات خیلی زیباست خدا رو تو رو از چشمات می بره.بعد گفت می دونید راز زیبایی چشمهای همت چی بود؟

اول اینکه به نامحرم نگاه نمی کرد و دوم اینکه از خوف خدا در دل شب گریه می کرد و اشک می ریخت.

شب آخرم باز برگشتیم دوکوهه...

اون شب به این فکر می کردم که چرا دو کوهه من رو یاد مدینه می اندازد.خواهرها و برادر های زایر شهدا رو که می دیدم توی محوطه همش ناخودآگاه ذهنم سمت مدینه می رفت و زایرهای مدینه النبی (ص)....

همش این شعر توی ذهنم تداعی میشد،دوکوهه مهد گلهایی چه گلهایی همه پرپر....هنوز نمیدونم چرا؟؟

بعد رفتیم خرمشهر و در مسجد جامع خرمشهر نماز خوندیم...

و شب هم در معراج شهدای لشکر 31 عاشورا

اینم از عنایات شهدا به کاروان ما

بعد از کلی وقت 2-3 روز بود که یک شهید تفحص کرده بودند.و در ضمن به هر کاروانی هم اجازه ورود نمی دادند.

اما این شهید بزرگوار ما رو پذیرفت و از طرفی با این کرامتی که بر ما روا داشتند رسالت ما رو هم سنگین تر کردند.

حال و هوای آن اتاق کوچک نورانی بماند.

از روضه ها و حرفهای زده شده...از دعوتهای مکرر که از خانوم فاطمه زهرا (س) و آقا مهدی اباصالح برای نشریف فرماییشان به مجلس می شد ...از اینکه دست هامون رو دادیم به هم که اگه دست یکیمون رو گرفتند دست یقیه رو هم بگیرند ....و از پیکر شهید که جلوی چشم ما گذاشته بودند......

از عهد و پیمانهایی که بستیم و درد دل هایی که کردیم....

 یا زهرا (س)

 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]