(5)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

(5)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش

دوشنبه 86 تیر 4 ساعت 12:51 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده ، فاطمه الزهراء

(5)خاطرات عمره دانشجویی-دخترونش (از ابتدا)

تمامی این نوشته ها را از روی دفتر خاطراتم بر صفحات وبلاگ منتقل کرده ام.

این خاطرات مربوط به تیرو مرداد 1382 می باشد.زمانی که ترم چهارم دانشجویی را به پایان رسانده بودم.

نه اینکه در این خاطرات هر مطلبی که نوشته شده است  باعث شود که فکر کنید که مثلا چقدر طرف عبادت کرده، نه، اصلا اینطور نیست، بلکه هر کسی که به سفرهای  معنوی مخصوصا حج و زیارت مدینه منوره میرود اصل هدف عبادت خداست ،بنابراین این مطالبی که نوشته میشود اگر یک مقداری عبادی هست به همین دلیل هست وگرنه حج و زیارت و عباداتی که باید باشد همراه با معرفت  کجا و عبادات امسال من کجا .... 

دوشنبه 31/4/1382

بسم الله الرحمن الرحیم

 

امروز صبح رفتیم  حرم .بعد با مهناز رفتیم بازار چادر عربی و دشداشه گرفتم و بعد نماز توی حرم و ناهار .الان هم می خوام برم جلسه و فردا عصر هم داریم میریم مکه انشالله.

بعد از جلسه رفتم نمازعشاء .یعنی اول رفتم یعنی اول رفتم از مغازه زیر هتل 2تا چادر که مامان سفارش کرده بودن خریدم ،بعد نماز عشاء مسجد النبی بعد هم بقیع و وداع .

 با مریم و لیلا قرار گذاشته بودیم بالای پله ها ساعت 20:40 .من کتاب دعای لیلا رو گرفتم مال خودم هتل بود و رفتم واسه خودم رو به قبله کنار پنجره های بقیع وایستادم و بعد از سلام دادن شروع کردم به خوندن دعای توسل .

بعد چند دقیقه ای فقط همینطور به قبر امامها نگاه میکردم و فکر می کردم

 

عجب غربتی

 عجب سکوتی

  عجب شبهایی داره بقیع

 عجب آسمونی داره بقیع 

 عجب آسمون بی ستاره و  تیره و غبار آلودی داره بقیع

 

 با وجود هوای لطیف و سبک مدینه بغض آنچنان گلویم را می فشرد که انگار در آلوده ترین منطقه تهران هستم .

بعد از مدتی دعا و ....یک خانمی اومد ایستاد کنارم و واکمنش رو روشن کرد در مورد بقیع می خوند یک مداحی همراه با فلوت .

عجیب زیبا بود و دل را آتش می زد.

...........

وقتش بود .وقت رفتن. وداع کوتاهی کردم و رفتم .

رفتم اونطرف تر و دیدم یک سری خانم چسبیدند به پنجره های بقیع و دارن دعای توسل می خونند.منم از خدا خواسته صدام رو بلند کردم و باهاشون خوندم ....آخه اونجا نمیگذارند جیک کسی در بیاد.

 

تمام که شد اذان نماز عشاء آخراش بود که داشت می گفت ، شرطه ها هم اومده بودند و می گفتند خلاص یعنی برید وقت تمامه .رفتم سر قرار یه کم دیگه سر پله وایستادم و به بقیع نگاه کردیم و بعد هم آمدیم پایین .آمدیم هتل شام و ساکمون رو هم جمع کردیم و الان دارم می نویسم ....

لیلا هم داره مقنعه احرامش رو درست میکنه من ظهر درستش کردم یعنی بالاش رو دوختم.

 

خدایا حجم رو قبول کن و کمکم کن درست انجامش بدم ،خودت گفتی : ادعونی استجب لکم  

منم تا تونستم و هر جور بلد بودم و خودت بهم یاد دادی خوندمت .خدایا بازم شکرت که زیارت همچین جایی رو نصیبم کردی.

 

یــا علی ع  حیـــــــــــــــــــــــدر مـدد

 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]